اشعار عاشقانه

 

اشعار اجتماعی

 

اشعار حماسی

 

پی نوشته های تاریخی


 

 

تاريخ بايد در كمال بي غرضي و دور از هرگونه خود خواهي و جانب داري تأليف گردد زيرا كه هيچ اثري جز در اين شرائط نوشته شود نه شايسته مقام واقعي فرهنگ و تمدن ايران زمين و نه شايسته علم ودانش بشري است و تاريخ جهان آنچه را كه جز بر اساس شرافتمندي و حقيقت طلبي كامل نوشته شده باشد بعنوان سندي باطل به دور خواهد افكند.

 

اي انسان ،هر كه باشي و از هر كجا بيايي ، زيرا مي دانم خواهي آمد، من كوروشم كه براي پارسي ها اين دولت وسيع را بنا كرده ام ، برين مشتي خاك كه تن مرا پوشانده رشك مبر .
(كوروش كبير)

 
 

حمله خیالی اسکندر به ایران


اسكندرشناسان آمريكا حساب كرده اند كه تاكنون 1223 اسكند رنامه نوشته شده است. اين اسكندر نامه ها همانندي زيادي با يكديگر دارند گرچه هر نويسنده ، اسكندر نامه اي به سليقه خود نوشته است. تازه ترين اسكندر نامه را Fritz Schachermeyerاتريشي، تاريخدان تاريخ اروپاي باستان در 724 صفحه نوشته است. Ernst Berger باستان شناس سوئيسي نوشته است كه: گردن اسكندر نسبت به آسه چهره اش كج بوده ،گرده بيني اش نسبت به گونه چپش شيب زيادتر داشته وبر آمده‌گي چپ پيشاني اش ،از جاي خود سرخورده بوده است. از اين بررسي كي آيد كه عكس هاي زيبايي كه در اسكندر نامه ها ديده مي شود ، از اسكندر گردن كج نيست . من راه لشگر كشي اسكندر را در ايران امروزي مي شناسم و هرجا را كه نوشته اند سپاه اسكندر از آن گذر كرده ، بررسي كرده ام. من نمي خواهم از همه نادرستي هاي اسكندر نامه ها بنويسم مانند اينكه : «داريوش سوم از خانواده و مادرپيرخود را بيش از دو هزار و پانصد كيلومتر در راه شاهي از شوش تا ايسوس ISSOS(نزديك اسكندرون امروز) برده، تا آنها را در چنگ سربازان اسكندر به اسيري دهد و خود برگرده اسبان تندرو سوار شود و از ميدان جنگ بگريزد.»تا امروز كسي بياد ندارد كه ، فرمانده يا پادشاهي بزرگ ،خانواده و به ويژه مادر پيرش را همراه خود به ميدان جنگ برده باشد ،تا داريوش سوم دومي اش باشد. من يورش اسكندربه ايران را از آنجا بررسي كرده ام كه ، از فينيقيه رهسپار ايران شده است به شرحي كه مي خوانيد : در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر با سپاهش از فينيقه از Tyros به سوي كوه‌هاي گردوئن Gordouene(شمال اربيل) براه افتاده است. درآن زمان راه آباد ،از هليوپوليس Heliopolis(بعلبك امروزي) و پالمير Palmira ودورا-ارپوسdura-Europesمي گذشته تا به كنار فرات مي رسيده است. به فرمان اسكندر ،روي رودخانه فرات پلي ساخته اند كه سپاه اسكندر از روي آن گذر كرده است. پس از آن اسكندر چند روز به سپاهيانش آسايش داده وبه جنگ داريوش سوم شتافته است. در اسكندر نامه ها نوشته اند كه سپاه اسكندر پس از چهارروز راه پيمايي از كنار فرات به كنار دجله ، به شمال نينوا (نزديك موصل امروز) رسيده است. فاصله شمال موصل تا فرات كمتر از 300 كيلومتر نيست ،چگونه سپاه اسكندر توانسته بوده در كشور دشمن روزانه دست كم هفتادوپنج كيلومتر پيشروي كند ؟ نمي شود باور كرد! در اسكندر نامه ها نوشته اند كه، سپاه اسكندر با دشواري از دجله گذر كرده و پس از آن راهي ميدان جنگ شده است. پلو تارك جاي ميدان جنگ را در Gaugamela نشاني داده است، آن را به خط فارسي «گوگمل» نوشته اند كه بايد «گوگه مله» نوشته شود. گوگه مله (گٌ گً مِ َل) كجا بوده ومعني آن چيست ؟ اسكندر نامه نويسان آن را واژه فارسي پنداشته و آنرا خانه شتر (گو = خانه؟+گمل= جمل = شتر) نوشته اند. وبراي خانه شتر بودنش افسانه اي هم ساخته اند. اين درست نيست زيرا، گذشته از اينكه جمل واژه فارسي نيست ،«گوگه مله» بجز «گوگمل» است. گو گه مله واژه كرديست و از دوپاره ساخته شده است . گوگه (گٌ گً) به زبان فارسي وكردي به معناي گوساله ومله (مٌ َل) به زبان كردي به معناي گردنه است. پس گو گه مله يعني گردنه گوساله ، همانجور كه گوكش به معني كوه گاو است. نام هاي جغرافيايي زيادي كه با «گوگه »و «مله» ساخته شده اند در آذربايجان و كردستان ولرستان هست مانند: گوگان درشهرستان تبريز ،گوك ارخج در شهرستان ميانه ،گوگ آلا در شهرستان مراغه ،گوگ تپه در شهرستان مراغه ،گوگ تپه در شهرستان هاي مياندوآب ومهاباد وسنندج وبيجار وگرمي. مله مس (مله = گردنه + مس = بزرگ ) ميان صحنه وسنقر ، مله در ديوان دره وسنندج ، مله بيد در شهرستان كرمانشاه مله سرخ در شهرستان هاي شاه آباد غرب (هلوان باستاني) و كرمانشاه ،مله كبود در شهرستان شاه آباد غرب ،كوه ري مله وكوه اشتر مل در لرستان ، گردنه مله پلنگان ميان كرمانشاه و جوانرود. دراسكندرنامه ها جاي گو گه مله را در 600 استاديه (111كيلومتر) خاور اربيل وسي كيلومتري خاور موصل جادارد ،پس جاي گوگه مله بايد در يكصدونود وچند كيلومتري خاور موصل باشد. چگونه مي شود در سي كيلومتري جنوب باختري موصل هم بوده باشد. چنين جايي درست در مرز ايان و عراق ،دركوهستان ميان سردشت (درايران) وقلعه ديزه (درخاك عراق ) مي افتد،اينجا دشت نيست . بايد جنگ سپاهيان اسكندر با لشگريان داريوش در دو سوي گردنه گوساله يا «گوگه مله» رخ داده باشد. دراسكندر نامه ها نوشته اند كه ، سپاه اسكندر پس از جنگ گو گه مله ، به اربيل رفته تا خزانه داريوش را به چنگ آورد. چون لاشه كشت شده گان در پيرامون اربيل پراكنده بوده و بوگرفته بودند، اسكندر براي جلوگيري از پيدا شدن ناخوشي در سپاهيانش ، فرمان داده كه هر چه زودتر به سوي بابل براه افتند. گوگه مله كه در آنجا جنگ بزرگ ميان داريوش سوم واسكندر روي داده ، به نوشته اسكندر نامه ها 111 كيلومتر از اربيل دور بوده ، پس چگونه بوي بد لاشه كشته شدگان از اين راه دور به اربيل رسيده وآسايش را از سپاهيان اسكندر بريده وآنان را به ترس انداخته بوده است؟ اين نوشته هم باور كردني نيست ؟!!!؟؟ جنگ گو گه مله در اكتبر سال 331 پيش از ميلاد روي داده است. (لغتنامه سوئيسي چاپ 1971 صفه 169 ستون دوم NSB Enzyklopaedie – lexicon 2000). من رفتن سپاه اسكندر را از گوگه – مله به اربيل ،وچپو كردن دارايي داريوش سوم ولشگريانش وخسته گي در كردن سربازان و آماده شدن سپاه براي رفتن به بابل ، هم چنين پيمودن دست كم چهارصد وپنجاه كيلومتر راه از اربيل تا بابل و گذر كردن از رودخانه هاي زاب ودجله را دو ماه گرفته ام. در اسكندر نامه ها از دشواري راه ورودخانه هاي زاب ودجله،فراهم كردن خواروبار براي سپاهيان ،آماده كردن خوابگاه در فصل پاييز براي سربازان و دشواري هاي ديگر چيزي ننوشته اند. من پيشروي جنگي سپاه اسكندر را در سرزمين دشمن با دشواري هايي كه داشته ،روزانه 15 كيلومتر گرفته ام (پيشروي جنگي نادر شاه به سوي هندوستان روزانه شش كيلومتر بوده است). اسكندر مي توانسته در روزهاي پايان دسامبر يا روزهاي آغاز ژانويه 330 پيش از ميلاد به بابل رسيده باشد. در اسكندر نامه ها نوشته اند كه :« راه ورود اسكندر به بابل با انواع گل ها و رياحين پوشيده وبا تاجهاي گل آراستته شده بود.» مي پرسم در ژانويه كه فصل زمستان ويخبندان است ، اين همه گل و ريحان را براي آراستن راه اسكندر از كجا آورده بودند؟ اين هم باور كردني نيست؟!!!؟؟ در اسكندر نامه ها نوشته اند كه اسكندر و سپاهش سي وچهار روز در بابل مانده اند ، واز اسكندر از مال چپو كرده به سربازان پاداش مي داده است. براي آنكه ماندن در بابل براي سپاهيان اسكندر خسته كننده نباشد، آتش بازي با نفت وقير برپا كرده اند. دشوار است آنرا باور كرد زيرا ، مكانهاي قير ونفت كه امروز آن ها را مي شناسيم ،بيش از سيصد كيلومتر از بابل دوراند. پس در بابل آن اندازه قير ونفت نبوده كه باآن آتش بازي بزرگ اسكندرپسند برپا كنند. در اسكندر نامه ها ، سپاهيان اسكندر را دربابل پنجاه هزار نوشته اند، كه پس از سي و چهارروز ماندن در بابل (نزديك هله امروزي) وخستگي دركردن، به سوي شوش به راه افتاده اند. براي رفتن از بابل به شوش ناچار بودند از روي رودخانه هاي دجله و كرخه بگذرند. گذشته از اين چون راه از زمين هاي مردابي و لجني مي گذرد، با " خستگي در كردن سپاهيان و... نياز به بيش از چند روز دارد؟ با آنكه شوش در آن زمان ثروتمندتر و آبادتر از بابل بوده ، من ماندن سپاه اسكندر را در شوش ، مانند بابل يك ماه گرفته ام . پس به اين حساب سپاه اسكندر مي توانسته پس از ماندن يكماه در شوش ، در ماه آوريل به سوي پارس رهسپار شده باشد . نه در فصل سرما كه در اسكندر نامه ها نوشته اند . مگر آنكه اسكندر و سپاهش به بابل نرفته باشند و از اربيل ، از راه شاهي رهسپار شوش شده باشند كه درست هم همين است . سپاه اسكندر در راه شوش به تخت جمشيد ، راه طبيعي خوزستان به فارس ، خواه از شوش به تخت جمشيد و خواه از اهواز به شيراز ، در دنبال دو رود خانه مي رود . يكي رودخانه مارون و در پائين ، كه در جنوب رامهرمز به سوي جنوب پيچ مي خورد ، گرگر يا جراحي ناميده مي شود و تا شادگان پيش مي رود و در آنجا پخش مي شود و به خور دورق و خور موسي مي ريزد . ديگري رودخانه زهره است كه آن هم از خاور به سوي باختر روان است . در سرچشمه نزديك دالين واردكان ، رود شول ، در ميانه ، رود فهليان و زهره در پايين ، در جنوب آغجري كه به سوي جنوب پيچ مي خورد ، رود هنديان نام دارد كه درجنوب بندر هنديجان به خليج فارس مي ريزد . رودخانه ديگري كه سپاه اسكندر از آن گذر كرده ، كارون است . اين رود در شادروان شوشتر دو شاخه مي شود ، يكي دو دانگه گرگر و ديگري چهار دانگه يا شطيط كه نزديكي بند قير با رود دز در هم مي ريزند و هم بستر مي شوند كه از آنجا به نام كارون به سوي جنوب روان مي گردد . با چين خوردن پوسته زمين در جنوب باختري ايران زمين ، دو رشته بر آمدگي پيدا شده ، در يكي ازدو فرورفتگي آب پر شده كه خليج فارس نام دارد و دنباله آن به دشت خوزستان و ميان رودان ( بين النهرين ) كشيده شده است . دو بر آمدگي ، يكي رشته كوه بختياري در لرستان است كه تا فارس دنباله دارد و در فارس رشته كوه دنا ناميده مي شود . برآمدگي ديگر از جنوب قم به باختركاشان ، به باختر نطنز(كوه كركس ) ، به باختر يزد (شير كوه ) كشيده شده و تا رشته كوه لاله زار در كرمان دنباله دارد . امپراتوري انگليس ، مردي مجارستاني به نام Aural Stein را ياري كرد تا دانشمند باستان شناس شود ، به او لقب Sir داد و اورا سر پيري روانه ايران كرد تا " راه يورش اسكندر به ايران " را پيدا كند . دستيار و همسفرش "دكتر كريمي بهمن ميرزا " درباره سفر او كتابي به نام راه هاي باستاني و پايتخت هاي قديمي غرب تاليف كرد و در شهريور 1329 به چاپ رسانيد . من تكه هايي از آن را در اينجا بازنويسي مي كنم . سراورل اشتين و دكتر كريمي ، بامداد روز چهارشنبه پنجم آذر ماه 1314 از اردكان فارس به سوي خوزستان به راه افتادند . در كتاب نامبرده صفحه 10 چنين نوشته است : " ابتدا از گردنه بي جي شكي كه بسيار سخت و مشكل بود عبور كرده و آسياب خرابه را در جاده ، معروف به آسياب قهرمان ديديم .از سه رودخانه در ضمن راه كه به ترتيب عبارتند از : روزك – رو خركيش – روشير ، گذشته باز به تنگ سخت تري داخل شديم و از آنجا به چهاردره گوراسپيد رفتيم . اين گردنه بسيار سخت و مشكل بود از گردنه كمي پائينتر آبادي كوچك بر بيد بود . از اين آبادي جنگل مصفاي بلوط به سرازيري شروع مي شد . راه بسيار سخت ولي مصفا و قشنگ و زيبا ، سنگلاخ و سرازيري بسيار داشت . باز از تنگ سخت تري به اسم تنگ چوي عبور كرديم . سراسر درخت بلوط و جنگل و پيچ وخم و پرتگاه و هيچكس را زهره نگاه كردن زير پاي خود نبود . در كنار دره ، ده ملا سوسن نمايان و پس از ده ملا سوسن تنگ خاص پيدا شد . ساعت 11 صبح به تنگ گرو رسيديم كه سه هزار فوت نزديك 1 كيلومتر پايين آمده بوديم و دو ساعت به پل مورد آمديم . از اردكان تا پل مورد نزديك به چهل كيلومتر راه است كه دشواريهاي گذر كردن از آن را خوانديد . جاهاي ديگر كهگيلويه از اينجا هم سخت تر است . در صفحه 39 اين كتاب نوشته شده است كه : از بر حصار با اجاره كردن چند الاغ ديگر ، چون دو قاطر روز قبل پرت شده بود ، به راه افتاديم راه از روز قبل بدتر بود . خود لرها كه عموما" از كوه بالا و پايين مي روند و تنها كار آنها كوه گرديست ، اظهار مي داشتند راه بسيار بد است . حالا بايد فكر كرد كه به چه طريق است . تا سرگردنه به هزار زحمت آمديم ، سرگردنه اسبابها را از قاطر پايين آورده بردوش به پايين گردنه ، كنار رودخانه مارون برديم . قاطرها را يكي يكي با هزاران زحمت به پاي آب آورده تا بگذريم . گذشتن از اين آب و گدار هم راهي دشوار به نظر مي رسد . .... دستگيرتان شد كه به چنين كوهستان سختي راه يافتن و در 2300 سال پيش با جنگ آنجا را گرفتن تا چه اندازه دشوار بوده است . از دوران باستان ، از زمان ايلاميها و هخامنشيان ، راه كاروان رويي دنبال راه شاهي 2500 كيلومتري «شوش به سارد » از شوش به تخت جمشيد ( از خوزستان به فارس ) ساخته شده بود كه تكه هايي از آن هنوز به جا مانده است . راه از شوش به دزفول ( دزپيل = دز بزرگ ، پيل = پير = بزرگ ) و از دزفول به شوشتر و از آنجا از راه مسجد سليمان امروزي يا از راه هفت كل به دره مارون مي رفته است . يا آنكه از شوش موازي آب دز به سوي جنوب مي رفته و پس از يكي شدن آب دز با شطيط و گرگر از روي آن گذر كرده به دره رود مارون مي رسيده است . آن زمان هم مانند امروز ، هنگام كم آبي ، با كلك از روي آب كارون گذر مي كردند . براي اين كار ، جلد جانوران درشت را باد مي كنند و كنار هم روي زمين مي چينند و روي آنها چوب بست مي بندند ، آب بازي آنرا به كنار رودخانه مي برد . روي كلك بار مي گذارند و سوار مي شوند و آنرا به كنار رودخانه مي كشند . در دره مارون ، راه از دالون ، تنگ سروك ، تنگ ناياب ، تشان ، كردستان ، ارگان ( ارغوان امروزي ) به بهبهان ( خوب خوبان ) امروزي مي رفته است . راه از بهبهان به سوي تخت جمشيد ، نخست از دره رود مارون ، به دره رود زهره مي رفته و به ليشتر مي رسيده است . ازليشتر راه ازدره رود زهره ، از دو گنبدان ، تل اسپيد ، پل مورد ، بر بيد ، گذشته به اردكان مي رفته است . راه از اردكان پس از گذر كردن از گردنه ( ميان دره رود شول و دره رود كر ) به رامگردو از رامگرد ، پس از گذر كردن از رودخانه كر ، به سوي تخت جمشيد و پاسارگاد مي رفته است . درازاي راه شوش به تخت جمشيد نزديك به هفتصد كيلومتر است . شوش تا بهبهان 270 كيلومتر ، بهبهان تا اردكان 310 كيلومتر ، اردكان تا تخت جمشيد 120كيلو متر . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه : اسكندر مي توانست از شوش به همدان و از آنجا رهسپار پارس شود . اين نوشته هم مانند بيشتر نوشته هاي اسكندر نامه ها درست نيست زيرا ، آنهايي كه با خودرو از راه لرستان به خوزستان رفته اند و آنان كه با قطار راه آهن دره آب دز را پيموده اند ، دره ها ، گردنه ها ، تنگه ها ، پرتگاهها و سختي هاي ديگر كوهستان لرستان را ديده اند . پس از گذر كردن از كوهستان لرستان هم مانند گذر كردن از كهگيلويه بسيار دشوار بوده وهست . تا نيم سده پيش فرمانرواياني كه مي خواستند از كوهستان لرستان گذر كنند ، ناچار بودند به لرها باج بدهند . گذشته از اين اگر بپذيريم كه همدان همان اكباتان اسكندر نامه ها ست ، راه شوش به خرم آباد ، به بروجرد ، به ملاير ، به همدان 530 كيلومتر و راه همدان به ملاير و به بروجرد و به دو رود به ازنا به اليگودرز به اصفهان به ايزد خواست ، به تخت جمشيد 923 كيلومتر و رويهم 1453 كيلومتر است . اين بيش از دو برابر راه شوش به تخت جمشيد از دره رود مارون و دره رود زهره است . اگر اسكندر مي خواست راه خود را كوتاه كند و به همدان نرود و از لرستان به اصفهان رهسپار گردد و راه شوش به خرم آباد به دورود به اليگودرز به اصفهان و ايزد خواست به تخت جمشيد به درازاي 1080 كيلومتر را بپيمايد ، اين راه هم بيش از يك برابر و نيم راه 700 كيلومتري شوش به تخت جمشيد است . مردم كهگيلويه مانند زاد بومشان سرسخت و پايدارند اينان دلير و بي باك و جنگي هستند ، در نگاهداري مرز و بوم و خان ومانشان هميشه آماده براي هرگونه جانفشاني بوده و هستند . تيمور لنگ ، جهانگشاي آسيايي كه چهل سال از هفتاد سال زندگي پر ماجرايش را در جنگ گذرانيد و هفده سده پس از اسكندر ، بابويرها ( بوير احمدهاي امروز ) كه از مردم كهگيلويه اند جنگ كرد : تيمور لنگ ، دو روز قبل از راه افتادن به سوي بدخشان و كابلستان كه از آنجا به هندوستان برود ، آگاهي يافته كه بويرها پسرش شيخ عمر را در شكار گاه دشت نرگس كشته اند . تيمور لنگ ، براي گرفتن انتقام خون پسرش ، به جاي رفتن به هندوستان ، راهي فارس شده و از خراسان از راه كوير خود را به يزد و از آنجا به فارس رسانيده و به جنگ بويرها رفته است . در فارس به تيمور گفتند: كه بويرها فرزندان جمشيد هستند و در ميدان جنگ هرگز پشت به دشمن نمي كنند . سرزمين بويرها آب فراوان دارد و پوشيده از جنگل است . هر كماندار بويري خود يك يل است ، كسي نمي تواند در آنجا با بويرها پيكار كند . « دور سرزمين بويرها همه جا كوه هاي بلند است و تنهااز دوراه مي شود به آنجا رخنه كرد . اسيران بوير هم گفتند : يك راه ديگر هست و آن راه – بز كوهيست . همچنين به او گفتند كه بويرها از كودكي تير اندازي ياد مي گيرند . تيمور لنگ براي آگاهي بيشتر از بويرها ، كارواني به سوي اصفهان به راه انداخت و فرمان داد ، از راهي برود كه بويرها بتوانند به آن دستبرد بزنند . اين كار انجام يافت و گروهي از بويرها كه به كاروان يورش برده بودند دستگير شدند . تيمور آنچه را مي خواست بداند از آنها پرسيد و براي يورش بردن به سرزمين بويرها لشگريان خود ار آماده كرد . تيمور لنگ پس از آماده كردن لشگريان ، قره خان را به فرماندهي ستون برگزيد و فرمان يورش به سرزمين بويرها راداد . لشگريان تيمور لنگ ، با فداكاري زياد و بردن رنج فراوان ، به ياري آتش باروت كه در آن زمان مانند بمب اتمي زمان مابود ، به سرزمين بويرها راه يافتند . همين كه به شهر بزرگ بويرها رسيدند ، كسي را در آنجا نديدند ، مردم شهر را رها كرده به كوهستان رفته بودند ، تيمور لنگ فرمان داد كه شهر را خراب كنند ، اين را براي خود پيروزي دانست و از آنجا رهسپار لرستان شد . بايد از لشگر كشي تيمور لنگ به سرزمين بويرها چند نكته را يادآور شوم : نخست آنكه ، تيمور لنگ سركوبي بويرها را در رديف پيروزي هاي بزرگ خود به شمار آورده و قره خان فرمانده ستون را به پاداش اين پيروزي ؟!!!؟ به دامادي خود بر گزيده است . دوم آنكه ، در صفحه 270 كتاب «منم تيمور جهانگشا » از زبان تيمور لنگ چنين نوشته شده است : « زني كه يك كوله پشتي داشت به سوي اسب من شمشير انداخت ، ولي قبل از آنكه شمشيرش به اسب من برسد ، تبر من فرق اورا شكافت . وقتي زن افتاد ، صداي گريه بچه اي بلند شد . كه من با شگفتي ديدم كه كوله پشتي آن زن بچه شير خوار اوست . سوم آنكه ، تيمور لنگ كشته شدگان يك روز جنگ خود را با بويرها 241 تن نوشته است . اين را با نوشته هاي اسكندر نامه ها مي سنجم تا روشن شود كه آنها تا چه اندازه نادرست هستند . اصلان غفاري در كتاب " قصه سكندر و دارا " شمار كشته شدگان جنگهاي اسكندر با داريوش سوم را از روي نوشته هاي اسكندر نامه ها به شرح نوشته شده در زير گرد آوري كرده است : در جنگ گرانيك ( كنار رود گرانيك ، بيغا چاي امروزي كه به درياي مرمره مي ريزد ) : از سپاه داريوش سوم 000/12 تا 000/45 كشته از سپاه اسكندر فقط ! 115 كشته درجنگ ايسوس ( نزديك اسكندرون امروزي ) : ازسپاه داريوش سوم 000/110 كشته از سپاه اسكندر فقط ! 182 تا 450 كشته در جنگ گو گه مله ( نزديك اربيل ) : از سپاه داريوش سوم 000/4 تا 000/300 كشته از سپاه اسكندر فقط !300 تا 1100 كشته شمار كشته شدگان سه جنگ گرانيك و ايسوس و گو گه مله برابر بوده است با : ازسپاه داريوش سوم 000/162 تا 000/455 تن از سپاه اسكندر فقط ! 597 تا 1665 تن در پيكره هاي بالا ، شمار كشته شدگان سپاه داريوش سوم ، بيش از دويست و هفتاد برابر كشته شدگان سپاه اسكندر است . همچنين بيشترين شمار كشته شدگان سپاه اسكندر در سه جنگ گرانيك و ايسوس و گو گه مله (1665تن ) ، به هفت برابر كشته شدگان لشگريان تيمورلنگ در يك روز جنگ با بويرها (241تن ) نمي رسد . حسن پيرنيا (مشير الدوله ) در تاريخ ايران باستان نوشته هاي همه اسكندر نامه هاي اصلي را گردآوري كرده است . من تكه هايي از آنها را رونويسي مي كنم : « چون راه شوش به پارس از معبرتنگي مي گذرد ، كه عبور از آن بسيار مشكل است و به علاوه راه را دره ها، پرتگاهها و رودهاي بزرگ و كوچك قطع مي كند ، طي كردن اين راه خصوصا" در موقع زمستان بسياردشوار است ، تاچه رسد به اينكه قشوني رادراين موقع از اين راه حركت دهند » ازنوشته بالا بر مي آيد كه اسكندر و سپاهيانش در زمستان از اين راه گذر كرده اند . « علاوه بر اشكالات راه ، باد برف زيادي از كوهستانهاي همجوار در اينجا جمع كرده بود و مقدونيها در برف فرو مي رفتند ، چنانچه كسي در چاه افتد .» برف تازه باريده ، يك متر مكعبش نزديك به 80 كيلو گرم وزن دارد . باد اين برف پوك و دان را از بلندي روفته به گودي مي ريزد . وزن متر مكعب برف روفته يا آفتاب خورده ، به 200 كيلو گرم مي رسد . در برف باد روفته يا آفتاب خورده پا فرو نمي روديا خيلي كم فرو مي رود . اين مي رساند كه ، سپاهيان اسكندر بايد در برف تازه باريده و پوك فرو رفته باشند . از اين بر مي آيد كه سپاه اسكندر در زمستان در راه شوش به تخت جمشيد بوده است . اسكندر نامه نويسان و اسكندر شناسان ، براي دشوار جلوه دادن سفر جنگي سپاه اسكندر ، از شوش به تخت جمشيد ، در زمستان و برف زياد ، آنها را از جنگلهاي سبز و درختان پر شاخ و برگ كه سر درهم فرو برده بودند هم گذر داده اند . در صفحه 1415 تاريخ ايران باستان از نوشته اسكندر نامه ها نوشته شده است كه ، يكي از اسيران كه به زبان پارسي و يوناني حرف ميزده به اسكندر گفته است كه : « اين خيال كه قشون را از كوهستان به پارس ببريد بيهوده است ، زيرا از اين سو جز كوره راهي كه از جنگلها ميگذرد راهي نخواهيد يافت ، و حال آنكه اين كوره راه براي عبور يك نفر هم بي اشكال نيست و راه ديگر ، به واسطه درختان برومند ، كه سر به يكديگر داده و شاخ و برگهاي آن بهم پيچيده اند ، به كلي مسدود است .» باز هم در كتاب تاريخ ايران باستان نوشته شده است كه : « علاوه بر اين اشكال ، شاخ و برگهاي درختان چنان درهم دويده بود كه عبور محال به نظر مي آمد . در اين موقع ياس شديد بر مقدونيها مستولي گشت ، چنانكه نزديك بود گريه كنند . تاريكي بي حد اطراف آنها را فرا گرفته بود و درختان چنان سدي از بالا ساخته بود، كه روشنايي ستارگان هم به اين محل نمي رسيد . درهمين احوال بادهاي شديد سردرختان را به هم ميزد و صداهاي موحش در اطراف مقدونيها طنين مي انداخت . » چه خوب بود اگر تاريخدانان و اسكندر شناسان روشن مي ساختند كه ، آيا سپاه اسكندر راه شوش به تخت جمشيد را در فصل زمستان پر برف پيموده است كه : « مقدونيها در برف فرو مي رفتند ، چنانكه كسي در چاه افتد .» يا در فصل تابستان كه « شاخ و برگ درختان سدي در بالا ساخته بودند كه روشنايي ستارگان هم به زمين نمي رسيد . » براي آنكه همه نوشته هاي اسكندر نامه ها بررسي شده باشد ، اين را هم مي نويسم كه : دركتاب تاريخ ايران باستان ، نوشته شده است« سردار ايراني كامياب شد جنگ كنان از ميان سپاه مقدوني گذر كند تا به كمك پايتخت بشتابد و آنرا قبل از رسيدن مقدونيها اشغال كند .ولي قشون اسكندر كه ازراه جلگه به طرف پارس رفته بود ، از اجراي قصد سردار ايران مانع گرديد . » امروز نقشه دقيق ايران كه از روي عكسهاي هوايي كشيده شده در دست است ، چنين جلگه اي كه يك ستون از سپاه اسكندر از آن گذر كرده و به تخت جمشيد رسيده باشد ، در آن ديده نمي شود . چه به جا بود كه اسكندر شناسان ، اين جلگه را نشان مي دادند .از نوشته هاي اسكندر نامه ها بر مي آيد كه سپاه اسكندر از شوش به سوي دزفول و شوشتر نرفته ، بلكه دنبال آب دز به سوي جنوب رفته و در نزديكي ويس امروزي از روي كارون گذر كرده است . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر پس از گذر كردن از رود درون ( پس تيگره ) ، سپاهش را دو ستون كرده ، يكي را از راه جلگه به فارس فرستاده و خود با ستون ديگر كه داراي جنگ افزار سبك بوده ، راه كوهستان را كه به پارس مي رفته در پيش گرفته است . چنين جلگه اي ميان شوش و تخت جمشيد نيست و جز راهي كه از دره رود زهره و از آنجا به اردكان و تخت جمشيد مي رفته ، راه كاروانرو ديگري براي لشگر كشي نبوده است . در كتاب تاريخ ايران باستان ( از روي اسكندر نامه ها ) نوشته شده است كه ...... « اسكندر غارت كنان پيش رفت تا روز سوم وارد پارس گرديد و روز پنجم به دربند پارس رسيد . تا اينجا 1000 استاد ( نزديك به 31 فرسنگ يا 185 كيلومتر ) راه پيموده بود . » اينكه آيا يك سپاه مي توانسته جنگ كنان روزي 37 كيلومتر پيشروي كند ( نادر شاه در يورش به هندوستان روزانه 6 كيلومتر راه پيمود ) ، همچنين سپاه اسكندر چه چيز را غارت مي كرده بررسي نمي كنم . روستايي هاي ايران در آن زمان چيزي نداشتند كه كسي آن را چپو كند . در سر راه اسكندر هم شهر بزرگي نبوده است كه به چپو كردنش بيارزد . گذشته از اينها ، با راهپيمايي روزي 37 كيلو متر ديگر فرصتي براي چپو كردن نمي مانده است . در بند پارس : اين دربند كه اسكندر نامه ها اين همه با آب و تاب از آن نوشته اند كجاست ؟ سر ارول اشتين هم در زمستان سال 1314 در جستجوي بند پارس و راه لشگر كشي اسكندر ، از اردكان تا شوش را با چارپا پيمود و از تنگه هاي زيادي گذر كرد ، اما آنها را پيدا نكرد . يكي از خانهاي بختياري كه خوب با اين محل آشنا بوده ، به نويسنده تاريخ ايران باستان گفته : اسم اين معبر سخت حالا تنگ تكاب است . اين درست نيست ، زيرا تنگ تكاب نخستين تنگ از سه تنگ كهگيلويه است ، در راه بهبهان به لردگان به اصفهان ، و نه درراه خوزستان به فارس . در اين راه از زمان صفويان آمدو شد مي شده است . ناصرخسرو در بازگشت از سفر مكه ، از بندر مهروبان ( خرابه هاي آن به نام شاه عبداله ، نزديك به ده كيلومتري باختر ديلم به جا مانده است ) به ارگان ( ارغوان امروزي ، نزديك بهبهان) به سه تنگ كهگيلويه به لردگان به لنجان به اصفهان و از آنجا از راه كوير به زادگاه خود ر فته است . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، سپاه اسكندر پس از گذر كردن از رود كارون با پيمودن185كيلومتر راه ، به دربند پارس رسيده است . اگر كسي از كنار رود كارون 185 كيلومتر به سوي خاور در دره مارون راه پيمايي كند ، از بهبهان هم مي گذرد . راه امروزيي ويس به رامهرمز و از رامهرمز به بهبهان نزديك به 165 كيلومتر است . در اين راه تنگه دشواري نيست كه آنرا "دربند پارس " بپنداريم . اسكندر نامه نويسان ، در بند پارس را در فكر خود ساخته اند ، تا انتقام شكست تنگه ترموپيل را گرفته باشند . آنچه از وقايع نگاري اسكندر نامه نويسان را در اينجا مي شودباور كرد ، جنگ سپاهيان اسكندر در كهگيلويه است . چونكه همانند جنگيست كه لشگريان تيمور با بويرها در همين كوهستان كرده اند . تاريخ ايران باستان نوشته شده است كه : « وقتي مقدونيها پيش آمده به جايي رسيدند كه موافق مقصود سردارشان بود ، پارسي ها سنگهاي بزرگ از بالاي كوه به زيرغلطانيدند ، اين سنگها با قوتي هرچه تمام تر پائين آمده در ميان مقدونيها مي افتاد ، يا در راه به برآمدگي يا سنگي برخورده خرد مي شد ، ياقوتي حيرت آورد در ميان مقدونيها مي پراكند وگروه هائي را پس از ديگري مي خوابانيد. علاوه بر آن ، مدافعين معبر از هر طرف باران تير و سنگ فلاخن بر مقدونيها مي باراندند. خشم مقدونيها رااين حال حدي نبود ، چه مي ديدند كه در دام افتاده اند و تلفات مي دهند ، بي آنكه بتوانند از دشمنان خود انتقام بكشند . بنا براين مي كوشيدند ، كه زودتر خودشان را به پارس رسانيده جنگ تن به تن كنند . با اين مقصود به سنگها چسبيده و يكديگر را كمك كرده و تلاش مي كردند كه بالا روند ، ولي هر دفعه سنگ بر اثر فشار از جا كنده مي شد و برگشته ، روي كساني كه بدان چسبيده بودند مي افتاد و آنهارا خرد مي كرد . در اين حال موقع مقدونيها چنان بود كه نه مي توانستند توقف كنند و نه پيش بروند . سنگري هم نمي توانستند از سپرهاي خود بسازند . زيرا چنين سنگري در مقابل سنگهاي عظيم ، كه از بالا به آن قوت حيرت آور به زير مي آمد ، ممكن نبود دوام بياورد . اسكندر از مشاهده اين احوال غرق اندوه و خجلت گرديد ..... . بالاخره اسكندر چون ديد كه چاره اي جز عقب نشيني ندارد ، حكم آن را داد و سپاهيان مقدوني دم سپرهايشان را تنگ به هم چسبانيده و روي سر گرفته، عقب نشستند . پس از عقب نشيني ، اسكندر مهم ترين غيب گوي خود را خواسته و پرسيده عاقبت كار چه خواهدشد ؟ من مي پرسم آيا در شان يك سردار بزرگ تاريخ است كه ، دست به دامن غيب گويان بزند ؟ يا آنكه اسكندر به آن بزرگي هم كه نوشته اند نبوده است . تيمور لنگ هم هفده سده بعد از اسكندر ، پس از رسيدن به نخستين تنگه در سرزمين بويرها ، دريافت كه گذر كردن از آنجاكار آساني نيست ، زيرا بويرهادر بالاي تنگه دركمين دشمن نشسته اند . براي آزمايش واكنش بويرها ، تيمور لنگ فرمان داد كه قره خان فرمانده ستون ، با بيست تن از سواران برگزيده از تنگه گذر كنند . سواران به رديف چهار به تنگه رفتند ، همين كه رديف پنجم به درون تنگه رسيد ، سنگهاي بزرگ از دامنه كوه فرو غلطيدند و چهار سوار رديف پنجم آنها له شدند كتاب «منم تيمور جهانگشا». براي گشودن تنگه ، به فرمان تيمور لنگ سربازانش با ريسمان ، بالاي تنگه رفتند تا بويرها را از آنجا برانند . همين كه سربازان به بالاي تنگه رسيدند و با بويرها كه در كمين نشسته بودند گلاويز شدند ، فرياد جنگاوران به گوش تيمور لنگ رسيد . گاهي هم فريادوحشتناك آنهايي كه ازكوه پرت مي شدند به گوش تيمور مي رسيد . اينها پس از فرو افتادن ، استخوانهايشان خرد مي شد ، در جنگ آن روز 241 تن از سربازان تيمور كشته شدند . خوانديد كه جنگ تيمور چه اندازه همانندي با جنگ اسكندر دارد . حقيقت آن است كه ، اسكندر پس از عقب نشيني ، به سوي يونان برگشته و راه ديار خويش در پيش گرفته است . اسكندر سپاه خود را در اينجا دو ستون كرده ، يكي را خود برداشته و از راهي كه آمده بود برگشته و ستون دوم را دنبال رود زهره كه در جنوب آغجري ، رود هنديان ناميده مي شده و مي شود به كناره خليج فارس كه تا سده سوم هجري هند نام داشته فرستاده است تا از آنجا به سوي باختر برود . آنچه از جنگلها و پيروزيهاوكشورگيري هاي اسكندر پس از اين عقب نشيني نوشته اند ، خيال بافي يك اسكندر نامه نويس است كه ، اسكندر نامه نويسان ديگر ازنوشته او رو نويسي كرده اند . براي آنكه هر آنچه در اسكندر نامه ها از ايران نوشته شده بررسي شده باشد ، اسكندر و سپاهش را در سفر خيالي تخت جمشيد دنبال كرده ام . در اسكندر نامه ها نوشته شده است كه : « در زير آفتاب شهري به ثروت تخت جمشيد نبوده است .» اسكندر پس از رسيدن به تخت جمشيد ، هشتصد يا هزار اسير يوناني را آزاد كرده است . اسكندر خود به غارت كردن خزانه شاهي رفته و سپاهيانش دست به كشتار مردم شهر و چپاول دارايي آنها زده اند ، تا آنكه اسكندر دستورداده ، از كشتار مردم دست بردارند . اسكندر به ارگ شهر كه سه ديوار داشته و ديوار مياني از سنگ خارا ( گرانيت ) بوده رفته است . اسكندر خزانه را باربيست هزار قاطر و پنج هزار شتر كرده است . اسكندردر زمستان چهار ماه به سپاهيانش مرخصي داده كه خستگي در كنند . اسكندر و مهمانانش بر خاسته از تالار كاخ بيرون رفته به باكوس Baccos وعده دادند ، كه به پاس فيروزي براي او برقصند . اسكندر مي نوشيده و مست كرده و در مستي گفته است :« بسيار خوب درنگ براي چيست ؟ انتقام يونان كشيده باد اين شهر را آتش بزنيم .» اسكندر نامه نويس ديگر نوشته است كه :« اسكندر پاسخ داد : لشگري از پارس به يونان آمد ، آتن را خراب كرد و پرستشگاهها را ويران كرد. من بايد انتقام اين كردار را بكشم . » اسكندر خود نخستين كسي بود كه آتش در كاخ انداخته ، چون بيشتر ساختمان كاخ از چوب سدر بوده شعله هاي آتش زبانه كشيده اند و آتش سوزي به جاهاي دور هم كشيده شده است . « نابود كردن پايتخت همه خاور زمين ، نابود كردن شهري كه همه ملتها براي گرفتن قانون به آنجا مي رفتند ، ميهن آنهمه شاهان و يگانه جايي كه باعث وحشت يونيان بوده ، شهري كه هزار كشتي به سوي يونان به راه انداخته ، آنهمه سپاه به اروپا ريخته ، روي دريا پل زده و... » اينها گوياي انتقام جويي مردم بغض دار يونان بوده ، كه بغضشان تركيده و به صورت نوشته اسكندر نامه ها از نوك قلم به روي كاغذ ريخته است ، و گرنه همه اينها سر تا پا نادرست و خيال بافي است زيرا : تخت جمشيد ، نه شهر بوده و نه پايتخت هخامنشيان . تخت جمشيد از زمان الاميها بجا مانده است ، كه هخامنشيان آنرا گسترش داده اند . تخت جمشيد جاي مقدس پرستشگاه مانندي بوده كه در آنجا جشن هاي بزرگ مانند ، نوروز و تاجگذاريها برگزار مي شده است . با همه كاوشهايي كه تا امروز شده ، هيچ نشانه اي از شهر تخت جمشيد به دست نيامده است . در تخت جمشيد آب براي نياز يك شهر نبوده و نيست . پوپ ايران شناس بزرگ هم پذيرفته بود كه تخت جمشيد شهر نبوده است . تخت جمشيدي كه شهر نبوده ، ارگ هم نداشته است كه بزرگ باشد يا كوچك ، يك ديوار داشته باشد يا سه ديوار . سنگ خارا ( گرانيت ) از كجا آورده بودند كه ديوار مياني ارگ را با آن ساخته باشند. جنس همه سنگهاي خاراي ديوار ميانيي ارگ يا خود ارگ بزرگ تخت جمشيد پيدا نشده است ؟ اسكندر به هر يك از هشتصد يا چهار هزار يونانيي كه در تخت جمشيد اسير بودند ، ده دست رخت داده است ، پس بايد دست كم هشت هزار دست رخت داده باشد . دراين زمان كوتاه ، در گرماگرم چپاول و كشتار و .... اين رخت ها را از كجا آورده و به اسيران يوناني داده است ؟ اسكندر در زمستان چهار ماه به سپاهيانش مرخصي داده كه خستگي در كنند . مگر به نوشته اسكندر نامه ها، سپاه اسكندر زمستان را در راه شوش به تخت جمشيد نبوده است ؟ از شوش تا تخت جمشيد هفتصد كيلومتر راه است كه ، نزديك به پانصد كيلومتر آن كوهستاني است . سپاهي كه جنگ كنان پيش ميرود ، نمي تواند اين هفتصد كيلومتر را كمتر از سه ماه بپيمايد ( پيشروي لشگريان نادر شاه در جنگ هندوستان روزي 6 كيلومتر بوده ) . اگر اسكندر در آغاز بهار به تخت جمشيد رسيده باشد . پس چهار ماه مرخصي در فصل زمستان هم مانند بسياري از نوشته هاي اسكندر نامه ها درست نيست . براي بردن كالاي تاراج شده ، چون در تخت جمشيد به اندازه نياز چارپاي باركش نبوده ، اسكندر به شوش و بابل كسان فرستاده تا چارپاي باركش بياورند . راه رفتن از تخت جمشيد به شوش و و برگشتن 1400 كيلومتر است ، اگرچارپا روزانه 15 تا 20 كيلومتر راه مي رفت ، با زمان گردآوري چارپايان ، سه ماهه ونيم به درازا مي كشيد. همچنين راه رفتن از تخت جمشيد به بابل و برگشتن 2200 كيلومتر است ، پيمودن اين راه و زمان گرد آوري چارپايان پنج ماه به درازا مي كشيد . اسكندر كه بيش ازچهار ماه در تخت جمشيد نمانده ، پس بقيه زمان را از كجا آورده است ؟ ! ! اسكندر نامه نويسان اين زمان راحساب نكرده اند و هرگز گمان نمي كردند كه روزي كسي حساب اين كارها را برسد . سپاه اسكندر كالاي تاراج شده را بار بيست هزار قاطر و پنج هزار شتر كرده است . اگر مي خواستند اين 25000 چارپا را دنبال هم ريسه كنند و براي هر يك پنج متر جا بگذارند ، قطاري مي شده به درازاي يكصد وبيست وپنج كيلومتر . هرگاه به هر چارپا روزانه 3 كيلوگرم خوراك داده ميشد ، بيست و پنج هزار چارپا روزانه نياز به هفتادو پنج هزار كيلو گرم يا هفتادو پنج تن ( دويس و پنجاه خروار ) خوراك داشت . اين خوراك را از كجا مي آوردند ، در اسكندر نامه ها ننوشته اند زيرا كارهاي اسكندر حساب نداشته است . اسكندر و مهمانانش به « باكوس خداي شراب» وعده داده اند كه برايش رقص كنند. باكوس ،يوناني شده واژه بغ (ايزد) ايراني است ، كه همراه آئين مهر به يونان و روم رفته ، مهر شناسان باختري گويند كه ، در آغاز سده دوم ميلادي به كشور روم رسيده ،خواه اين درست باشد و خواه آن ، آئين مهري سه ياچهارسده ونيم پس از يورش اسكندر به ايران ، به اروپاراه يافته است . پس مقدونيها ويونانيهاي زمان اسكندر بغ يا باكوس را از كجا مي شناختند ؟ اين مي رساند كه اسكندر نامه ها چند سده پس ازيورش اسكندر به ايران نوشته شده اند ،درزماني كه مردم يونان باكوس (بغ) شناس شده بودند . آتش زدن تخت جمشيد درست نيست . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، بيشتر كاخ شاهي با چوب سدر ساخته شده بود . اين هم درست نيست ،زيرا به جز سقف ، همه تخت جمشيد از سنگ ساخته شده است . گذشته از اين ، درخت سدر از خانواده كاج است و بهترين نوع درخت سدر در لبنان مي رويد كه «كنار» نام دارد . كنار از سدر خيلي كوچكتر است و نمي شود تير بلند از آن بدست آورد.كناردرخت بومي فارس است.خيلي ازآباديهاي فارس نام كناردارندمانند : كنارتخته ،كناردان ،كناردان ،كنارك ، كناري، كش كنار (كش يعني كوه ، مانند كولي كش ، گوكش،زردآلو كش ،هندوكش،بزكش =بز غوش ). مشير الدوله در تاريخ ايران باستان ، در آتش سوزي تخت جمشيد ، نام چوب سدر را از روي نوشته هاي اسكندر نويسان آورده است . پس از او ديگران از تاريخ ايران باستان با نام چوب سدر آشنايي پيدا كرده و سدر شناس شده اند ، تا جايي كه يك اطاق سوخته كه از چوب سدر ساخته شده بود هم درتخت جمشيد پيدا كرده اند . اينها باستان شناس هستند يا چوب شناس ؟!!!؟!! از كجا دانستند كه ذغالهايي كه پيدا شده سوخته چوب سدر است ؟ كدام يك از باستان شناسان ما درخت سدر ديده اند تا چوب سدر وزغال چوب سدر رابشناسند . اينها نوشته هاي ديگران را بازگو مي كنند بي آنكه از خود چيزي به آنها بيفزايند يا آنها را بررسي كنند . چوبهاي بلندي كه در ساختمانهاي بزرگ فارس مصرف مي شده ، چوب سرو بوده است كه درخت آن در فارس بومي است و دربيشتر جاهاي فارس مي رويد . شكل درخت سرو در تخت جمشيد هم روي سنگ كنده گري شده است . زيباترين سرو امروزي فارس «سروناز» در باغ ارم شيراز است . اين رانوشتم كه بدانيد يونانيان آن زمان از تخت جمشيد كمترين آگاهي نداشتند و آنجا را نمي شناختند و اسكندر نامه نويسان چند سده پس از اسكندر افسانه نويسي كرده اند . يكي ديگر از آرزوهاي يونانيان فرمانروايي بر پارس بوده است ، اين را در اسكندر نامه ها چنين نوشته اند : « همين كه مستي از سر اسكندر بدر رفت ، پشيمان شده گفت ، انتقام يونان از پارسيها بهتر كشيده مي شد، اگر آنها مي ديدند كه اسكندر بر تخت خشايارشا نشسته است ». در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر درشوش بر تخت شاهان هخامنشي نشست . چون كوتوله بود ، پاهايش به پله آخري نرسيد ، يكي از خدمت گزاران دويده ميزي آورد تا اسكندر پاهايش را روي آن بگذارد . اگر اين درست باشد ، پس نيازي نبود كه ديگر در تخت جمشيد به تخت بنشيند . من گفته و نوشته ام كه تخت جمشيد نسوخته است و اين را از ديد شيميايي بررسي كرده ام . تخت جمشيد روي سنگ آهك و با سنگ آهك ساخته شده است . سنگ آهك خالص كربنات كلسيم CaCo3 است كه زير فشار يك اتمسفر در گرماي 8940 درجه با گرفتن cal/g 391 گرما مي پزد و به 44% CO2 و 56% CaO تجزيه ميشود . گاز (CO2) به هوا مي رود و آهك زنده ( CaO) مي ماند . آهك زنده CaO با آب تركيب شده آهك شكفته Ca(OH)2 مي دهد و cal/g280 گرما آزاد مي شود . اگر تخت جمشيد در آتش سوخته بود بايد سنگهاي بالاتنه آن در شعله هاي آتش و سنگها ي پايين تنه و كف آن زير جسمهاي سوزان فرو ريخته ، كمي پخته باشند . آب باران و برف با پوسته سنگ آهك پخته تركيب آهك شكفته داده باشد و آن را شسته باشد . سنگهايي را كه تازه گي از خاك بيرون آورده اند به ويژه سنگهاي ازاره و كف همگي سالمند و آج تيشه سنگ تراشان زمان هخامنشيان روي آنها هنوز به جا مانده است . اين نيزمي رساند كه تخت جمشيد نسوخته است . تخت جمشيد با گذشت زمان ويران گشته ، هركس در آنجا نياز به سنگ داشته ، از تخت جمشيد برده است . سنگهاي تخت جمشيد را ميتوان در ساختمانهاي بزرگ شيراز و پيرامون آن پيدا كرد . سنگ آهك شيراز تا رودخانه كر سفيد رنگ است كه ستونهاي مسجد وكيل با آن ساخته شده اند. سنگ آهك تخت جمشيد چون زغال دارد خاكستري رنگ است . پس هر سنگ آهكي خاكستري رنگ و بي رگه اي كه در جنوب كر پيدا شود ، از تخت جمشيد كنده شده است . سري به قصر ابونصر بزنيد تا سنگهاي تخت جمشيد را ببينيد . درچند ساختمان بزرگ شيراز و سنگ مزارهاي آن شهر ، سنگهاي كنده شده از تخت جمشيد را مي شود ديد . اسكندر درپي داريوش سوم : در اسكندرنامه ها آمده است كه ، اسكندر چون شنيد داريوش به ماد رفته اوهم از تخت جمشيد آهنگ آن ديار كرده است . داريوش زنان وبار وبنه همگي تجملاتي كه باخود مي برده به دربند خزر فرستاده و خود با لشگريان كمي توانسته بود گرد آوري كند در همدان مانده است . در بند خزر ، تنگه اي بوده در مرز ماد وپارت ، كه در آنجا ديواري و دروازه اي ساخته بودند ،دروازه آهني بوده و نگهبان داشته است . اسكندر شناسان در بند خزر را «سردره خوار» امروزي ميدانند. اسكندر هم بارو بنه خود را رها كرده به سوي ماد رفته وروز دوازدهم به آنجا رسيده است . در آنجا به او گفته اند كه: درايوش با نه هزار مرد كه شش هزار تاي آنها پياده بودند با پولي كه خود داشته گريخته است . اسكندر با سواران زبده كه جنگ افزار سبك داشته اند به دنبال داريوش شتافتند و همه جا شتافته و همه جا تاخته تا روز يازدهم به ري رسيده است . اسكندر با اينكه مي توانسته روز دوازدهم به دروازه خزر برسد اين كار را نكرده و پنج روزي درري مانده تا سپاهيانش خستگي در كنند . اسكندر از ري به راه افتاده و پس از يك راه پيمايي به دروازه خزر رسيده و روز دوم از اين دروازه گذشته است ......... بغستان ، يكي از بزرگان بابل با يك يوناني از در آمده به اسكندر گفته اند كه: نبر زن ، با هزار سوار داريوش بوده است و فرماندار باختر و فرماندار رخج و سيستان ، داريوش را دربند انداخته اند...... ميتراسن Mithracene بااورسي لوس Orsillusبه اسكندر گفته اند كه پارسي ها در پانصد استادي (92.5كيلومتر) اينجا هستند . به شنيدن اين گزارشها ، اسكندر بهترين سپاهيان خود را برداشته و به سوي اردوگاه داريوش تاخته است ، او هنگامي به داريوش رسيده كه ، داريوش از زخمهايي كه سردارانش به او زده بودند در گذشته بوده و اين كار در ماه Hecatombian برابر با ماه ژوئيه (تيرماه ) سال 330 پيش از ميلاددر جايي نزديك دامغان روي داده است . ( كتاب تاريخ ايران باستان نوشته مشير الدوله ) . آنچه از سفر جنگي اسكندر ، از تخت جمشيد به همدان به ري به نزديكي دامغان در اسكندر نامه ها نوشته اند درست نيست . زيرا هيچيك از جاها و راه هاي نوشته شده در اسكندر نامه ها با آنچه بوده و هستند جور در نمي آيند و زاييده مغز خيالباف اسكندر نامه نويسان است . گذشته از اينها ، از تخت جمشيد به آباده ، به ايزد خواست ، به شهرضا( قمشه پيش ) ، به اصفهان ، به فريدن ، به گلپايگان ، به ملاير ، به همدان ( يا از فريدن به اليگودرز ، به بروجرد ، به ملاير ، به همدان ) و از آنجا به ساوه ، به ري ، به سر دره خوار ، به سمنان ، به نزديكي دامغان ، نزديك به يكهزار و ششصد كيلومتر راه است كه پيمودن آن براي سپاهي كه با آرايش جنگي پيش مي رود ، نزديك به شش ماه به درازا مي كشد ( روزانه نزديك به 9 كيلومتر ، پيشروي نادر شاه در جنگ هندوستان روز ي6 كيلومتر بوده ) ، اگر هنگام پيشروي نبردي رو ي نداده باشد . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه سپاه اسكندر اين راه را كمتر از دو ماه پيموده است ( 900 كيلومتر راه تخت جمشيد به ماد را ...... روز + دوازده روز و 300 كيلومتر راه ماد به ري را يازده روز و از ري به سر « مرده داريوش سوم » را چند روز پيموده است ) . ميان تخت جمشيد و ايزد خواست از دوران باستان دوراه بوده ، يكي راه تابستاني ، كه در دره رود كر به رامگرد به آسپاس به ايزد خواست مي رفته و كوتاه تر بوده ، كه چون از كوهستان مي گذشته همواره نا امن بوده است و ديگري راه زمستاني ، كه از گردنه كولي كش و آباده به ايزد خواست مي رفته كه چون از كوهستان نمي گذشته و آن را دور مي زده ، درازتر و امن تر بوده است . انگليسي ها هم سيم تلگراف تهران به بو شهر را براي آسان بودن نگهباني از اين راه كشيدند . اگر رفتن اسكندر را از تخت جمشيد به همدان بپذيريم ، بايد از ترس مردم كوه نشين ، از راه زمستاني گذر كرده باشد . راه اصفهان به لرستان از كوهستان سخت و بف گير مي گذرد . نزديك به دويست كيلومتراز اين راه بيش دو هزار متر از سطح دريا بلندتر و يك ياز بلندترين راه هاي جهان است . راه لرستان به همدان هم از كوهستاني كه در زمستان پر از برف است مي گذرد . باور كردني نيست كه ، اسكندر و سپاهش نزديك به پانصد كيلومتر راه كوهستاني سخت و برف گير اصفهان به لرستان به همدان را از ميان مردم دلير ، سرسخت و بي باك اين سرزمين بي جنگ وخونريزي پيموده باشند. تا صد سال پيش ، هر كس يا گروه كه مي خواست از لرستان گذر كند ، ناگزير بود به لرها باج بدهد . سردره خوار «دروازه خزر يا دربند خزر » نيست . دره ايست باز به درازاي نزديك به هفت كيلومتر با تپه هاي خاكي كه جنس زمينش گچي ونمكي است و گياه در آن نمي رويد . هيچگاه در آن ديوار و دروازه ساخته نشده است ، چونكه فايده نداشته و نمي شده در آنجا جلوي يورش دشمن را گرفت ، از تپه هاي آن ميتوان پياده يا سواره گذر كرد . جنوب آن كوير است كه راه آهن خراسان و مازندران از آن مي گذرد . دروازه خزر يا دربند خزر ، شهري بر كناره باختري درياي خزر در شمال باكو بوده ، نام اسلامي اش « باب الابواب » و نام ايراني اش «دربند» و جايش درجنوب «ماخاچ قلعه » مركز داغستان است . ابن حوقل واستخري از اين شهر نوشته اند كه : «بر كنار درياي خزر است . زبانه اي از آب دريا به شهر مي آيد ، در دو كنار آن دو ديوار ساخته شده كه ميان آنها برروي آب دروازه اي داردو زنجيري كشيده شده است . براي رسيدن كشتي ها به شهر ، دروازه را باز مي كنند و زنجير را رها مي سازند تا كشتي ها به شهر بروند . » شهر دربند ، شمالي ترين شهر مرزي ايران بودكه در سال 1813روسها آنرا به زور از ايران گرفتند . اسكندر نامه نويسان از شهر هاي سرراه اسكندر ، از تخت جمشيد تا همدان مانند قمشه (شهرضاي امروزي ) ، اصفهان ، گلپايگان ، بروجرد ، ملاير چيزي ننوشته اند . تنها جايي را كه نام برده اند Paraitakene است ، اسكندر شناسان اينجا را «پري تكان» باستاني مي دانند كه گويند فريدن امروزيست ؟ اين درست نيست زيرا : فريدن ، كوتاه شدن آفريدن است . همانجور كه فريدون كوتاه شده آفريدون است . آفريدن از دو پاره آف + ريدن ساخته شده ، آف = بالا يا روي است مانند آفتاب = تابنده بالا ، افسار يا افسر = روي سر ، افراشتن = افراستن = به سوي بالا راست كردن - ريدن = ريتن =ريختن = جسم آبگوني را سرازير كردن ، آفريدن يعني چيزي را از بالا ( به پائين ) ريختن ، و اين هيچ هماننديي با Paraitakene يوناني ندارد . نام اصفهان يا سپاهان از ريشه اسب و اسپه است ، شهريست كه دردو كنار زاينده رود ساخته شده ، زاينده رود پر آب ترين رود فلات ايران امروزيست كه پسابش به درون ايران مي ريزد . از پيش از دوران مادها ، آگاهيي زيادي از اصفهان نداريم . براي ما روشن است كه مادها به آبياري اصفهان سازمان نو دادند. آب زاينده رود را درشش جوي بزرگ كه هنوز «مادي » ناميده مي شوند روان كردندكه تا امروزاز آنها بهره گيري مي شود وآب زاينده رود را به زمينهاي زيركشت مي رسانند . اين شش مادي : نياسرم ، فرشادي ، شاه ، فدين ، نيران ، قمس هستند . كهنه ترين يا يكي از كهنه ترين بخش هاي اصفهان مارنان است كه پلي هم روي زاينده رود در آن ساخته شده . مارنان ، از دوران مادها به جا مانده است . مادرا مارومر هم ميگفتند مانند : مارلان در تبريز ( مار =ماد+ لان ) . مراغه در آذربايجان و شمال ساوه و مهاباد ( مر = ماد + راغه = راگا = راغ = باغ دامنه كوه ). مرند در آذر بايجان ( مر = ماد+ اند=كم) . مريوان در كردستان (مر = ماد + ايوان ) و جز اينها . پس در اصفهان در زمان مادها و هخامنشيان جاي آباد وبزرگي بوده است . از اصفهان به سوي لرستان تا نجف آباد بيش از سي كيلومتر سبزي كاري و باغ است . اين باغ براي ايستادگي در برابر يورش لشگريان دشمن وگذر كردن آنها سنگر بسيار خوبي است . اين مي رساند كه سپاه اسكندر براي رفتن به ماد از اصفهان گذر نكرده است . چون راه هاي ديگر ، كوهستاني هستند و گذر كردن از آنها دشوارتر است ، بايد پذيرفت كه اسكندر و سپاهش به درون ايران راه نيافته اند تا از اصفهان گذر كرده باشند . تيمور لنگ هفده سده پس از اسكندر ، با اصفهانيها جنگ كرده و به زور آتش باروت ، كه آن زمان جنگ افزار برنده ايي بوده ، اصفهان را گرفته است . تيمور لنگ كه به نوشته خودش : « از اصفهان كه قديمي ترين شهر عراق است.» چيزها شنيده بوده و ميخواسته برود و آن شهر را ببيند . در بهار سال 780 ه. ق با يك سپاه يكصد و بيست هزار نفري از ورارود ( ماوراءالنهر ) به سوي اصفهان به راه افتاده و از راه توس و قوچان و ري خود را به مورچه خوار و سده رسانيده است . چون زاينده رود پر آب بوده ، نتوانسته است از راه رودخانه به شهر راه يابد و چون زمين اصفهان آب دار بوده نتوانسته نقب بزند و باروي اصفهان را با باروت بتركاند . ناگزير شده تا پاييز بيرون اصفهان بماند تا آب زاينده رود كاهش يابد . به نوشته خود تيمور لنگ ، تا آغاز يورش همگاني اش به اصفهان ، نه هزار تن از سربازانش بيمار شده ، از كار افتاده اند و پنج هزار تن ديگر هم در جنگ با مردم اصفهان كشته شده اند . تيمور لنگ ، بامداد روز پانزدهم جمادي الاول سال 780 پيش از برآمدن آفتاب ، يورش خوني خود را به اصفهان آغاز كرده است . سپاه تيمور لنگ به ياري آتش باروت و با بهره گيري از سست شدن مردم گرسنه اصفهان ، كه بيش از شش ماه دليرانه و سرسختانه از شهر خود نگهباني كرده بودند و خوار وبارشان ته كشيده بود ، بر اصفهان چيره شده است . تيمور لنگ فرمان كشتار همگاني و ويران كردن همه خانه هاي اصفهان راداده است . با اينكه مردم اصفهان گرسنه بودند ، هنگامي كه سربازان تيمور به شهر در آمده اند ، مردو زن ، خرد وكلان با آنان به جنگ پرداخته اند . جنگ به اندازه اي سخت بوده كه در دومين روز جنگ هفت هزار تن ديگر از سربازان در اصفهان كشته شدند. اين است كه ميگويم ، اسكندر از اين شهر گذر نكرده است وگرنه اصفهانيها همين رفتار را بااوهم مي كردند . چون راه ديگري ميان فارس و همدان به كوتاهي راه تخت جمشيد ، اصفهان ،لرستان نيست . بايد پذيرفت كه اسكندر به درون ايران راه نيافته است وگرنه از شهر بزرگ اصفهان چيزها مينوشتند . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، زنان و مادر پير داريوش در جنگ ايسوس گرفتار سپاه اسكندر شده اند و همچنين نوشته اند كه داريوش سوم پس از شكست خوردن در گو گه مله ، به اربيل رفته و از آنجا با خانواده و سردارانش كه در جنگ كشته نشده بودند ، رهسپار ماد شده است . اين هم مانند بيشتر نوشته هاي اسكندر نامه ها درست نيست زيرا ، در اسكندر نامه ها گو گه مله را در 111 كيلومتري خاور اربيل نشاني داده اند پس بايد اربيل در دست سپاه اسكندر بوده باشد . چگونه مي شود باور كرد كه داريوش 111 كيلومتر از ميان سپاه اسكندر به سوي باختر گذر كرده باشد وخود را به اربيل رسانده باشد . گذشته از اين گو گه مله 111 كيلومتر به ماد نزديك تر بوده است تا اربيل . اين مي رساند كه اسكندر نامه نويسان كمترين آگاهي از جغرافياي جاي جنگ نداشته اند و بيشتر آنچه را نوشته اند بافته خيالشان بوده است . مگر داريوش سوم چند زن و خانواده و چه اندازه تجمل داشته است كه پس از سه بار شكست خوردن ( به نوشته اسكندر نامه ها ) در جنگ گرانيك ، ايسوس و گو گه مله ، آنها را به ماد برده باشد و دست كم ده ماه در ماد مانده باشد تا سپاه اسكندر دنبالش بيايد ، سپس داريوش آنها را دربند خزر فرستاده باشد . چون سر دره خوار را امروز خوب مي شناسيم و ميدانيم كه جا براي زندگي كردن و ماندن مردم تهيدست ندارد چه رسد شاه نشين باشد ، پس بايد آنها را از گردنه آوه ، به قزوين ، به رشت ، به آستارا ، به باكو ، به دربند خزر فرستاده باشد !!! هرگز نمي توان اين خيالبافي ها را باور كرد . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، داريوش سوم پس از آگاهي يافتن از آمدن اسكندر ، با نه هزار مردكه شش هزاراز آنها پياده بوده اند ، به سوي پارت رفته است . داريوش سوم ، بااين نه هزار كس مي توانسته در گردنه كولي كش ،در چندين جا در كوهستان سخت ميان اصفهان تا همدان ، جلوي پيشرويي اسكندر را بگيرد . به ويژه در اصفهان ، او را مانند تيمور بكوبد . چون اسكندر باروت نداشته ، در برابر اصفهانيان بيچاره و نابود مي شده است . به نوشته اسكندر نامه ها ، دايوش سوم پس از گريختن از گو گه مله به اربيل و از آنجا به ماد ، كاري نكرده و آسوده دست روي دست گذاشته تا اسكندر از پارس برسد و او را فرار دهد . اين نوشته ها براي ارامش يونانيان رنج برده ، كه تشنه انتقام گرفتن ازپارسي ها بوده اند نوشته شده است و درست نيست و نمي شود باور كرد . واژه هاي بغستان ، ميتراسن ، نبرزان ، نيسا كه در اسكندر نامه ها آمده است ، از زمان اسكندر نيست . اين واژه ها چند سده پس از اسكندر ، همراه آئين مهر يا آئين بغاني به يونان و امپراتوري روم رفته است . بغ يعني ايزد ، واژه ايراني است كه به زبان يوناني باكوس شده و چون مهري ها مرداني مي گسار بودند ، در يوناني «باكوس » نام خداي شراب گرديده است . بغستان از دو پاره : بغ يعني ايزد + ستان ساخته شده و نام مكان است . بغ ،واژه ايراني است كه به روسي «بگ» به ارمني «بغوس» به يوناني «باكوس » و در گويشهاي ايراني بك ، بگ ، باي ، بي هم گفته مي شود . بغ و ستان هردو واژه هاي ايراني هستند ، نه بابلي كه زباني از گروه سامي بوده است . پس بغستان نام يكي از بزرگان بابل نبوده است ، بلكه نام جايي بوده كه اكروز بيستون (نزديك كرمانشاه) نام دارد . آئين بغاني در امپراتوري روم پاگان شده ، كه هنوز هم در زبان ايتاليايي به جا مانده است . ميتراسن ، از نام «ميتراست كه گويش هندي ورومي ايزد مهر است .» اين نام پس از مهري شدن روميها به اروپا رفته ، و اين چند سده پس از اسكندر رويداده است . نبرز يعني شكست ناپذير ، كه در كردي امروزي نبز گفته ميشود ، واژه ايراني است . مهر نبرز يعني مهر شكست ناپذير Helios invictos ، با آئين مهر به روم رفته است . درچندين ديوار نوشته و سنگ كنده در مهرابه هاي امپراتوري روم واژه «نبرز» پس از نام مهر آمده ، اينهم از چند سده پس از زمان اسكندر است . تاريخ ايران باستان از نوشته هاي اسكندر نامه ها آورده است كه : اسكندر به شهر نيسا رسيده ، گويند اين شهر را باكوس خداي شراب يونان پس از فتح هندوستان ،هنگام برگشتن به يونان ساخته است . امروز نسا را مي شناسيم ، نزديك عشق آباد (اشك آباد) پايتخت اشكانيان ايران بوده است . پس از جنگ جهاني دوم ، كاوشهاي زيادي در نسا شده و گذشته آن روشن گرديده است . اشكانيان پيرو آئين مهر بوده اند و از نسا آئين مهر گسترش يافته است . آئين نسا يا نسارا ، به جز دين نصارا و نصرانيست . نصراني و نصارا از واژه ناصره زادگاه عيسي گرفته شده اند . مهري گري در دوران اشكانيان از ايران به يونان و روم رفته و در امپراتوري روم گسترش يافته است . مهرابه هاي را كه درلندن ، فرانكفورت ، وين ، ميلان روم ، ليسبون ، صوفيه ، آسياي كوچك ، شمال افريقا و جاهاي ديگر پيدا كرده اند نشانه گسترش آئين مهري نسا يا آئين بغاني در كشور روم است . گسترش مهريگري يا آئين بغاني يا پاگان رومي ، در دوران اشكانيان ، چند سده پس از اسكندر رويداده است . اسكندر نامه نويسان همه يوناني بوده اند ، هر كار بزرگي را از هركس شنيده و يا درهرجا خوانده بودند ، به نام اسكندر نوشته و در جهان خيال قلم فرسايي كرده اند . آيااين ستم نيست كه خيالبافي هاي دشمنان ايران را تاريخ بناميم و مغز فرزندانمان را با آنها پر كنيم ؟؟؟

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    علی کرمی- تخلص: راوی

 


 

 

حمله اسکندر به هند


اسكندر و سپاهش به هندوستان نرفته اند با آنكه مي دانم اسكندر و سپاهش از كهگيلويه به سوي خاورپيشتر نرفته و از همانجا برگشته اند ، باز هم نوشته اسكندر نامه ها ، در باره رفتن اسكندر و سپاهش به گرگان ،خراسان ،افغانستان امروزي ،ورارود (ماوراءالنهر ) ، هندوستان باختري (پاكستان ) ، بلوچستان ، كرمان تا فارس را بررسي مي كنم ، تا جاي تاريك و چيز بررسي نشده اي نماند . اسكندر نامه نويسان ، پنج سال ( از سال 330 تا 325 پيش از ميلاد ) اسكندر و سپاهش را به سرزمين هاي گرگان ، خراسان ، ورا رود ( ماوراء النهر ) ، هرات ، سيستان ، رخج ( قندهار امروزي ) ، كابل ، بلخ ، لاهور ، كراچي ، بلوچستان و ... هم نام و يكي كنند ، تا «افسانه اسكندر » رويداد تاريخي شود . اسكندر نامه نويسان و اسكندر شناسان باور نمي كردند روزي برسد كه ، كساني در اين سرزمين ها پيدا شوند ومچشان را بگيرند و دستشان را باز كنند . نامهاي شهرهاي سرزمين هاي : گرگان ، خراسان ، ورارود (ماوراءالنهر) ، افغانستان امروزي ،هندوستان باختري ،بلوچستان ،نامهاي باستاني و بيشترشان نامهاي طبيعي هستند و كسي آنجاهارا نام گذاري نكرده است . براي نمونه چند تا از اين نامها را يادآورمي شوم : استر آباد ، كه ندانسته آنرا گرگان ناميدند ، از دوپاره استر+آباد ساخته شده است . استر به معني آتش يا جاي روشن است مانند : خاكستر يعني خاك آتش ، شبستر يعني آتش شب .استاره و ستاره هم همين واژه است . استر دختر يهودي كه گويند مزارش درهمدان است ، ستاره حرم بوده است و نامش ايراني است وعبري نيست . Stern آلماني وStar انگليسي و Stella ايتاليايي هم همان استاره يا ستاره ايراني است. آباد، كوتاه شده "آب بو آد" است به معني آب باشد . سد سكندر در گرگان كه آنرا ب زبان تركمني "سدقزل آلا نامند جوي بزرگ آبرساني دشت گرگان است . قوچان ،كوچان شهر بزرگ كوچها بوده است كه در زمان درازي در آنجا فرمانروايي مي كردند . اشكبوس هم از كش ها ي كوچها بوده است. كوچها از اينجا به دشت كوچ در خاور افغانستان و بلوچستان رفته اند .در بلوچستان ايران ، كوچ همرديف بلوچ نامبرده مي شود . ابرشهر (نيشابور امروزي) يكي از سه شهر بنام خراسان بزرگ بوده است (دو شهر ديگر هرات و مرو بودند ). ابر، همان واژه Uberآلماني و Over انگليسي است اين مي رساند كه واژه بسيار كهن ارريابي و ابر شهر هم شهر بنام دوران باستان بوده است . توس به معني جاي گرم ( ته = گرم + اوس = جا ) و نامي بسيار كهن است . ته = تف =تو= تب =تاب به معني گرم است مانند تابستان ، تب داشتن و جز اينها .اوس به معني جاي سنگي . سناباد (مشهد امروزي ) كه از سينه (س ي ن) = شاهين = آباد ساخته شده است . سينه ، واژه بسيار كهن است كه درنام جاهاي ديگر هم هست مانند : سنندج ( سنه = شاهين + دژ= قلعه ) به معني دژ شاهين . صحنه = سينه ،سينك ،فرسينك ، صائين قلعه ( صائين = سينه = شاهين + قلعه كه عربي شده كله است ) به معني شاهين دژو جز اينها . زابل كه از سه پاره ساخته شده است كه : زه = رشته باريك + آب + بل = فراوان . زابل يعني زه آب فراوان . كابل كه از سه پاره ساخته شده است : كه = كوه + آب + بل = فراوان . كابل يعني كوه آب فراوان . مركند (مر= مار + كند ، از ريشه كندن ). آبادي كوچكي است در بخش قره ضياالدين در شمال باختري آذر بايجان . واژه "مر" بيشتر نام جاهاي آذر بايجان است مانند : مراغه ( مر = ماد + راغه = راغ = راگا = ري = باغ دامنه كوه ) ، مرند ( مر = ماد + اند = كم ) مرايوان ( مر = ماد+ ايوان ) و جز اينها . پس اين نام بايد جايي در آذر بايجان باشد نه در ورارود ( ماوراء النهر ) . كند ازواژه كندن است . پس از آمدن آريايي ها به ايران زمين ، به روش ديرين خود زمين را مي كندند و در انجا زندگي مي كردند . با گذشتن زمان ، كند نام شهر و آبادي شده مانند :سمر كند ( سمر قند ) ، خو كند ( خوقند ) ، تاشكند . واژه هاي كندك ( خندق) كند و ( كنده كوچك ) ، كده ، كنه = خنه = خانه از ريشه كندن است . سكاهاي ايران _ من درچهار جاي ايران امروزي نام سكاهاومردم سكايي را نشان ميدهم :يكي در سيستان ، كه كوتاه شده سكستان يا سكيستان است . رستم زابلي از سكاهاي سيستان بوده است . دوم ، درسنگسر يا سكسسر كه آنرا "سگ سر " خوانده و "راس الكب " ترجمه كرده اند . براي آنكه " سك " خوانده نشود ، به آن ‍"ن" افزوده و آن را سنگ سر ناميده اند . تيره سگوند در لرستان كه "سك وند" و سكايي هستند . چهارم ، در آبادي بزرگ "سكزي " در بخش كوه پايه اصفهان در راه نائين . به جز اينها ، درخوئين كه آبادي بزرگي در 60 كيلومتري جنوب باختري زنجان است . مردمي از نژاد " ديلم وسيستاني " زندگي مي كنند . اين از زبانشان بر مي آيد . زبانشان ايرانيي كهنه و درهمي از ديلمي و سيستاني است . در نزديكي خوئين راهروئي در زير زمين كنده شده كه از دوران باستان به جا مانده است . گويا اينجا پاسگاه آتشكده كشسب بوده و نياگان خوئيني ها را براي پاسداري از ديلمان و سيستان به اينجا آورده بودند . در دشت قزوين هم جايي به نام سگز آباد هست . اردكان ، در ايران امروزي دو جا به نام اردكان است ، يكي در شمال باختري شيراز ، سر راه شيراز به كهگيلويه و راه بهبهان به رامگرد كه از نزديكي هاي آن اسكندر و سپاهش در برابر پايداري مردم كهگيلويه پس نشسته اند و ، اردكان ديگر در شمال باختر يزد ، سر اره نائين به يزد . ممسني ، كه بايد همان "ممسن" اسكندر نامه ها باشد . يكي از تيره هاي دلير مردم كهگيلويه ، ممسني ها هستند . ممسن يا ممسان به معني بزرگ بزرگان است ( مه = بزرگ + مسان = بزرگان ) . مس = بزرگ ، در واژه مستر = بزرگتر هم آمده است ، كه در سرباز خانه ها "مصدر " گفته مي شد كه همان مهتر است . در زبان آلماني Meister= استاد ، در زبان انگليسي Master، در زبان ايتاليايي Maestro= استاد است . در زبان فرانسوي هم Maitreهمين واژه است كه در آن اكسان (،) نشانه افتادن حرف S است . خوريان ، دهي در جنوب باختري شاهرود و كشت زاري در جنوب خاوري سمنان است كه براي امتيازات نفت آنجا كه بدست روسها افتاده بود، همه شناخته شده است . اسكندر نامه نويسان ، اسكندر را درماه ژوئيه 330 پيش از ميلاد در نزديكي هاي دامغان ، بر سر مرده داريوش سوم برده اند ، سپس اورا به شهر صد دروازه كشانده و از آنجا روانه گرگان كرده اند . جاي شهر صد دروازه را درجنوب باختري دامغان نشاني داده اند . هنگام ساختن راه آهن خراسان در سالهاي 18-1317 مهندسان راه آهن ساز ، براي پيدا كردن شهر صد دروازه افسانه اي اسكندر نامه نويسان خيلي جستجو كردند ، اما كمترين نشانه اي از آن نيافتند . چنين جايي در نزديكي دامغان نبوده است و ساخته اسكندر نامه نويسان و اسكندر شناسان است . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر در شهر صد دروازه ؟!!!؟؟ به يارنش گفته است كه براي رفتن به گرگان ، چهارروز راه در پيش داريم و پس از پيمودن 150 استاد (75/27كيلومتر) به گرگان رسيده اند . اين هم درست نيست زيرا ، از دامغان به كلاته به چمن ساور ، دنبال رودخانه نكا به گرگان ( استر آبادپيش ) نزديك به يكصدو سي كيلومتر راه است كه تكه شمالي آن از جنگل مي گذرد . اين راه 4.7 برابر استاديه است كه در اسكندر نامه ها نوشته اند و چهارروزه نمي شده آن را پيمود. اسكندر نامه نويسان ،اسكندر را پس از آنكه به سيستان سرو سامان داده ، به «آريا سپ» و از آنجا به Arachosiens(رخج؟) فرستاده اند و از اينجا او را روانه پاراپاميزادParapamisadكرده اند كه مردمي وحشي داشته و سرزمينش از برف و يخ كلفت پوشيده بوده ، جوري كه هيچ درنده و چرنده و پرنده در آنجا زندگي نمي كرده است . در اسكندر نامه ها "پاراپاميزاد" را چنين نشاني داده اند : از سوي شمال به سرزمين يخ بسته ، از سوي باختر به باكتريا (بلخ ؟) ازسوي جنوب به درياي هند . اين نام و نشاني ها مي رساند كه اسكندر نامه نويسان كمترين آگاهي از خاور كوه هاي كردستان و بختياري نداشته اند ، زيرا چنين جايي را سر راه رخج ( قندهار امروزي) به بلخ ( نزديك مزار شريف ) نشان داده اند . اسكندر نامه نويسان او را از اين سرزمين به باكتريا ( بلخ ؟ ) كشانده اند و پس از گرفتن باكتريا ، اسكندر را روانه سغديان يا Soderes(سغد؟) كرده اند . چون "سغديان" همانند واژه سغد بوده ، اسكندر شناسان آنجا را سغد كه شهري باستاني ميان سمر قند و بخارا بوده انگاشته اند . مشير الدوله در تاريخ ايران باستان در باره رفتن اسكندر و سپاهش از بلخ به سوي سغد ، از نوشته اسكندر نامه ها چنين آورده است : اسكندر و سپاهش به سوي سغديان براه افتادند و به بيابانهاي بي آب وعلف آن كشور در آمدند . با آنكه شبها راه مي پيمودند ، به زودي فرياد "العطش " از سپاهيان برخاست ، آنان فرسنگها راه مي رفتند بي آنكه به رودي برسند . پرتو آفتاب به ريگهاي روان مي تابد ، آنها را گرم مي كرد و گرمايشان برمي گشت و محيط طاقت فرسا مي شد. گرچه سحر گاهان نسيمي مي وزيد و شبنمي مي زد ، اما همين كه آفتاب بر مي آمد شبنم بخار مي شد ...... سپاهيان اسكندر بردباريشان بسر آمد و نااميد شدند زيرا ديگر نيرويي برايشان نمانده بود ، نه ميتوانستند درنگ كنند ونه پيش روند ...... به جاي آب ، به سپاهيان شراب و روغن مي دادند ، اين كار آنان را از پاي در مي آورد . اسكندر در اندوه فرو رفته بود كه ناگاه دو بازرسي كه پيشاپيش سپاه رفته بودند تا براي اردوگاه جا پيدا كنند ، با مشكهاي پر از آب برگشتند .... باري پس از بردن رنج فراوان ، شبانه به كنار رودخانه "اموي " رسيدند و با دشواري ، ده روزه آز آن گذر كردند . اين افسانه از بافته هاي اسكندر نامه نويسان و سراپا نادرست است زيرا : شهر تاريخي بلخ ، باكترياي اسكندر نامه ها نيست . بلخ در شش كيلومتر يشمال باختري مزار شريف و در كنار رود بلخاب و در 70 كيلومتري جنوب آموي دريا جا دارد و از سطح دريا 350 متر بلندتر است . بلخاب يكي از پر آب ترين شاخه هاي " آمو درياست " كه در بهار سال 1967 سيلابش 1752متر مكعب در ثانيه انداز گيري شده است . درازاي بلخاب نزديك به 350 كيلومتر است كه پس از گذشتن از كنار بلخ ، به سوي شهر آقچه روان گشته و سپس به آموي مي رود . دره بلخاب آباد است و از بلخ تا كنار آمو آبادي زياد است مانند : ديوالي ، خير آباد ، غرچينك . شهر باستاني " ترمذ"در كنار شمالي رود آموي ،روبه روي بلخ جادارد . اين مي رساند كه : باكتريا ، شهر باستاني بلخ نيست . Oxus هم كه به نوشته اسكندر نامه ها از كوه هاي قفقازسرچشمه گرفته و به درياي كاسپين مي ريزد ، آموي نيست ، رود "آموي" كه رودكي درباره آن گفته است: "ريگ آموي و درشتي هاي آن زير پايم پرنيان آيد همي." شهر باستاني سغد (سرغود ، درسنگ نوشته نقش رستم) كه از بلخ بيش از 400 كيلومتر دور است هم سغديان يا Soderes اسكندر نامه ها نيست. اسكندر نامه نويسان ، اسكند رو سپاهش را درراه سغد به كارهاي ديگر هم وا داشته اند . آنها به مردم "برانجيد Branchides برخورد كرده و آنها را درهم كوبيده اند وشهرشان را گرفته اند . گذشته ازاين ، سري هم به "مر كند " زده اند و براي شكست دادن مردم مركند ، 1500 استاد راه را سه روز پيموده اند ( روزي 92.5كيلومتر !!!) اسكندر شناسان مركند را سمر قند پنداشته اند كه درست نيست ، زيرا مركند نام ماديست و جايش در ورارود (ماوراءالنهر ) نيست . آنها شهر كورش را هم گرفته اند و به شهر ممسن ها رسيده اند . مردم ممسن ،به دژ پس نشسته و سخت پايداري كرده اند . آنها از شهر ممسن ها به شهر خجند (لنين آباد امروزي ) رهسپار گرديده اند . آنها كار بزرگ ديگري هم كرده اند ، پيش از برگشتن به باكتريا ، در يكي از شورش هاي مردم سغديان ، يكصدو بيست هزار تاي آنها را از دم شمشير گذرانده اند . نمي دانم اينهمه آدم را در كجا پيدا كردند كه بكشند . اسكندر نامه نويسان و اسكندر شناسان ، اور ا از سغديان Soderesبه باكتريا (بلخ ؟) بازگردانده اند ، تااورا روانه هندوستان كنند . پيش از رفتن به هندوستان ، يكي اورا به "خوريان " و ديگري به گبز Gabaza فرستاده ، نوشته اند كه او پس از گرفتن آنجاها راهي هندوستان گرديده است . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندردو سال ( از بهار سال 327 تا بهار سال 325 پيش از ميلاد ) درهندوستان باختري (پنجاب) جنگ كرده است . اسكندر پيش از راه افتادن به سوي هندوستان ، براي سبك بار شدن دستورداده است كه همه ارابه هاي پر از غنيمت هاي خود و دوستانش را آتش بزنند (مالي كه با جنگ و خونريزي غارت كرده بودند ). براي من روشن نيست كه اسكندر و سپاهش ، چگونه د ركوهستانهاي سخت ، در سرزمين هاي يخ بسته ، در بيابانهاي بي آب و علف ، ارابه همراه مي بردند و چگونه آنها را از روي رودخانه هاي بزرگ گذر مي دادند . اينها نادرست اند و باور كردني نيستند . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر از "نيكه " به سوي هندوستان رفته است . اسكندر شناسان نيكه را كابل دانسته اند كه درست نيست. نوشتم كه كابل نام طبيعي است كه از سه پاره ،كه =كوه + آب + بل = فراوان ساخته شده است . از زماني كه آريايي ها به اين سرزمين آمده اند ، اينجا را كابل ناميده اند و نامي نيست كه پس از اسكندر به اين شهر داده باشند . گذشته از اين "نيكه " نام الهه پيروزي يونانيها بوده است و نام مكان نيست . 2170 سال پس ازيورش خيالي اسكندر به كابل و از آنجا به هندوستان ، در زمستان سال 1842 مردم دلير اين سرزمين كوهستاني 16500 تن سپاه آموزش ديده با جنگ افزار خوب انگليسي و هندورا كه سرزمين افغانستان را مي شناختند ، آنچنان نابود كرد ند كه تنها چند انگليسي و شمار كمي هندو جان بدر بردند و خود را به جلال آباد رسانيدند . چه خوب بود اسكندر شناسان روشن مي شاختند كه ، اسكندرو سپاهش در 2170 سال پيش از اين جنگ ، بدون شناسايي مردم و سرزمين افغانستان ، چگونه از ميان نياگان اين مردم شيردل گذر كرده و خود را به هندوستان رسانيده اند . پيش از آنكه رفتن اسكندر را به هندوستان بررسي كنم ، ياد اور مي شوم كه : كاروانها از چهار راه از ايران به هندوستان مي رفتند . يكي راه بلوچستان ، كه از بلوچستان باختري به بلوچستان خاوري مي رفته و به مولتان مي رسيده ،دراين راه، راه آهن ساخته شده است . دوم راه سيستان ،كه دنبال رودخانه هيرمند تا قندهار (رخج باستاني ) و از آنجا پس از گذر كردن از تنگه بلان در كوههاي جنوبي افغانستان به مولتان مي رفته است . سوم راه سيستان به قند هار به غزنه ، به كابل ، به جلال آباد ، به تنگه خيبر ،به پيشاور ، كه از آنجا پس از گذر كردن از روي رودخانه سند و پنجاب ديگر به لاهور و دهلي مي رسيده است . نادرشاه دو هزارو هفتاد سال پس از اسكندر ، از اين راه به هندوستان يورش برده است . او پس از آماده كردن كارهاي جنگ ، روز سوم ماه صفر 1151 از نادر آبادقندهار به راه افتاده و پس از گرفتن غزنه ،كابل و جلال آباد ، با پيمودن نزديك به هفتصدكيلومتر راه ، در 198 روز (روز ي3.5 كيلومتر )، روز بيست ويكم ماه شعبان 1151 به تنگه خيبر رسيده است . نادر شاه پس از گذر كردن از تنگه خيبر به سوي پيشاور ، لاهور و دشت كرنال رانده و روز نهم ذيقعده 1151 بر دولت هند پيروز شده و در دهلي جنگ با هندوان پايان يافته است . نادر شاه و لشگريانش نزديك به 1700 كيلومتر راه از قندهار به دهلي را 277 روزه پشت سر گذاشته اند (روزي نزديك به 6 كيلومتر ) . كندي پيشرفت نادراشه رادو هزارو هفتاد سال پس از اسكندر با تندي پيشروي هاي اسكندر و سپاهش نمي شود سنجيد ، زيرا تا به بيش از پانزده برابر مي رسد (روزي 92.5 كيلومتر در پيشروي به سوي مركند ) . چهارم راه هرات به كابل ، كه دنبال دره هريررود تا سرچشمه هاي آن و از انجا به كابل و به سوي هندوستان مي رفته است . شنيدن شرح جنگها و پيروزي هاي اسكندر و كشتارهاي او و سپاهيانش در هندوستان ، آنجور كه در اسكندر نامه ها نوشته اند بسيار خسته كننده است و به كارهاي امير ارسلان رومي مي ماند . من كوتاه شده آنها را دراينجا مينويسم تا خودتان درباره شان داوري كنيد . اسكندر با اين فرمانروايان در هندوستان نبرد كرده و آنها را شكست داده ، يا فرمانبردار خود كرده است : آبي سارس Abissares ام فيس Omphis آكو فيس Acuphis فه ژه Phegee اگرامس Aggrammes پروس Porus آندر كتوس Androcottus پرتيكان Portican آسا كان Assacan يا،اكسيكانوس Oxycanus يا ، اساكنوس Assacenus سي سيكت Sisicottus كاما كسوس Camaxus يا،سي سي كتوس Sisicottus كله افاز Cleophas سپي ثاسس Spithaces مروا Meroe سوفي تس Sophites مواريس Moeris تاكسيل Taxile موسيكانوس Musicanus كاندرامس Kandrames اسكندر در هندوستان با اين مردمان در افتاده و آنها را درهم كوبيده و يا رامشان كرده است : آبستانس Abestanes پرستس Prestes يا ، سابراكس Sabraques پرسيانس Peresiens يا سامباستس Sambastes يا فاراسينس Pharraciens ادرائيستس Adraistes سبا Sabba ادرستس Adrestes ياسي با ا Sibae آگالاس Agalasse يا سيبس Sibes آراساكس Arasaques يا ،سوبيانس Sobiens آسپيانس Aspiens سي گامبر Sygambre كاندرايدس Candraides يا،آمبر Ambre يا، ماسان Massan ثير يانس Thyreens يا ، اساديانس Ossadiens اسكندر و سپاهش در هندوستان از اين رودخانه ها گذر كردند : آسه زينس Acesines هيدرااستس Hydraostes يا،آلكه زينس Alcesines هيداسپس Hydaspes خواسپ Choaspe هيفازيس Hyphasis خوئس Choes يا،هيپانيس Hypanis كوفس Cophes سو آستس Soastes گوره Guree اسكندر و سپاهش اين سرزمين ها و شهر ها را درهندوستان گرفته اند : اندراك Andraque اكسيدراكس Oxydraques آارنس Aornos پاتالا Patala آريژه Arigee يا ، هيالا Hyala بازير Bazire سيلوت Cillute يا،بزيرا Bezira يا، سيلوستيس Cillustis كائيان Catheens يا، پسيل توسيس Psiltucis گلااوكانيكس Glaucaniques پاتالا بئوس Patalabeus يا ، گلا اوزس Glauses پاتاليانس Pataliens گوريانس Gureens په اوكلاتيد Peucelatide هارماتليا Harmatelia يا ، په او كلا اتيس Peuclaotis هياسنس Hiacense پيم پراما Pimprama ماليان Malliens سابوس Sabus ماساگس Massagues يا ، سامبوس Sambus يا ، ماساك Massaque سانگالا Sangala يا ، مازاگا Mazaga سيله Silee نيكه Nicee سي سيك Sisique نوتاك Notaque سوفيتس Sophites نيسا ، يا نيسه Nysa, Nyse سين دورامانا Syndoramana تاريخدانان باختر ، گمان دارند كه اين نام ها ايراني و يا هندويي باستاني هستند . تاريخ خوانده هاي ايران و هندوستان مي پندارند كه اينها واژه هاي يوناني باستاني اند . بررسي من به اينجا رسيد كه اينها نه هندويي و نه ايراني و نه يوناني هستند ، اين را از زبان شناسان ايراني و هندو و يوناني بپرسيد و خودتان داوري كنيد . اين نام ها بافته خيال اسكندر نامه نويسان است كه ، اسكندر شناسان خواسته اند آنها را در ميان نامهاي باستاني جغرافيايي و مردمان و فرمانروايان ايران خاوري ، ورارود ( ماوراءالنهر ) و پنجاب پيدا كنند ، تا از« افسانه اسكندر » رويداد تاريخي بسازند . براي آنكه ارزش تاريخي اسكندر نامه ها بيشتر روشن شود ، پاره اي از نوشته هاي اسكندر نامه ها در يورش به هندوستان را دراينجا مي آورم . سپاهيان اسكندر در شهر سابوس Sabus يا سامبوسSambus هشتاد هزار هندو را سربريده اند. رود خواسپ Choasp را اسكندر شناسان رود كرخه انگاشته اند . اسكندر و سپاهش در هند هم از رود ديگر يبه همين نام گذر كرده اند . اين شدني نيست مگر آنكه درهند هم رود كرخه ديگر بوده باشد و با هند ، تكه جنوبي خوزستان بوده باشد چون چنين رودي در هندوستان نيست ، پس هندي كه اسكندر به آنجا رفته ، تكه جنوبي خوزستان بوده است . آكو فيس Acuphis سالخورده ترين نمايندگان شهر نيسا بوده ، شهر نيسارا ميان رود كوفس Cophes و سند نشان داده اند و نوشته اند كه اين شهر را باكوس ايزد شراب ساخته است . نوشتم كه «باكوس » يوناني شده «بغ» است و شهر نيسا كه پايگاه آئين بغاني در دوران اشكانيان بوده ، همين نساي امروزي ، نزديك به عشق آباد (اشك آباد ) است . اينهم نا آگاهي اسكندر نامه نويسان را مي رساند . كله افاز ( آدم به ياد كله اپاتراي مصري مي افتد ) ما در آسا كان بود . پاتالا ، يا هيتالا، يا ........... كه جزيره اي درمصب رود سند بوده ، چون گويشش همانند پاتيالا Patialaشهر امروزي هندوستان است ، اسكندر شناسان هردو را يكي گرفته اند كه درست نيست . شهر پاتيالا ، درجنوب خاوري لاهور و در شمال دهلي جا دارد و از مصب رود سند بيش از 1400 كيلومتر دور است . اسكندر و سپاهش ازنيكه ( كابل؟!!!؟؟) به سوي هندوستان به راه افتاده اند . اسكندر نامه ها نوشته اند كه از بهار سال 327 تا اوت 326 پيش از ميلاد ( نزديك به يكسال و نيم ") كه به مصب رود سند رسيده اند ، آنها در هندوستان در گير جنگ بوده اند . اما استرابو جغرافي دان نامي يونان باستان ، اين مدت را در 10 ماه ( از اكتبر سال 327 تا اوت سال 326 پيش از ميلاد ) و پلو تارك تاريخ نويس يونان باستان ، هفت ماه نوشته ، اين مي رساند كه همه اينها سرشان نمي شده است و افسانه سرايي كرده اند وگرنه چنين چند جور نويسي نمي كردند . اسكندر شناسان Tanais را رود سيحون انگاشته اند . همانجور كه Oxus رود آموي نبوده ، تانائيس هم رود سيحون نيست ، زيرا اسكندر گذرش به اينجاها نيفتاده است . اسكندر به سپاهش گفته است كه ، اگر شما از پايان كار بپرسيد ، بايد بدانيد كه : از رود گنگ و اقيانوس مشرق ، كه با درياي هند و درياي گرگان و درياي پارس اتصال مي يابد و همه جهان را احاطه دارد ، دور نيستيم ( تاريخ ايران باستان صفحه 1807) . اين بوده است آگاهي اسكندر نامه نويسان از جهان شناخته آن روز . اسكندر نامه نويسان فاصله دو بازوي رود سند را در مصب آن 1800 استاد برابر 333 كيلومتر ( بيش از درازاي راه تهران به رشت ) نوشته اند ، آيا مي شود اين را باور كرد ؟!؟! آنها كه مصب سند را ديده اند مي گويند نه . هركس مي خواهد درستش را بداند ، جغرافياي پاكستان را بخواند . سپاهيان اسكندر چون «آب بالا و آب پايين » دريا را نديده بودند ، هنگامي كه درمصب رود سند آب بالا آمده ترسيدند. مي گويند يونانيها مردمي دريانورد بوده اند ، پس چگونه از جزر و مد دريا آگاهي نداشتند . اسكندر نامه نويسان خور موسي را به جاي مصب رود سند گرفته اند . در بندر شاهپور ( كنار خور موسي ) تفاوت آب بالا و آب پائين1.60 متر اندازه گيري شده است . اسكندر « رود آل سه زينس » را به جاي نيل ، رود بزرگ مصر گرفته بود ، به او گفتند كه رود هيداسپ به آل سه زينس و هردوي آنها به رود سند مي ريزند و رود سند روانه دريامي گردد. سفر جنگي اسكندر و سپاهش در هندوستان ، پس ازرسيدن به مصب رود سند به پايان رسيده است . آنها در شهر تپاله تا بهار سال 325 پيش از ميلاد مانده اند و سپس رهسپار ايران گرديده اند . چون اسكندر نامه ها نوشته اند كه اسكندر و سپاهش در اوت 326 پيش از ميلاد به مصب سند رسيده اند ، پس بايد دست كم هفت ماه در آنجا مانده باشند . اسكندر نمايندگان هند را گرد آورده و به آنها گفته است كه : « آنچه در هند به چنگ آوردم ، هفت گونه مردم و بيش از دو هزار شهر است ، آنها به پروس Porus واگذار مي كنم . بازگشت اسكندر و سپاهش از هند در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر فال گرفت كه : «آيا از رود هيفاز گذر كند يانه» چون پاسخ خوب نيامد و گذشته از اين ، يكي از سردارانش به او گفته كه « به هندوستاني كه خود هندوها از آن آگاهي ندارند.»كجا برويم . رفتن به هندوستان درخور بزرگي توست و بيرون از توانايي ما ....... اينها اسكندر را ناگزير كردند كه « فرمان بازگشت » بدهد . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر درآغاز بهار سال 325 پيش از ميلاد ، سپاه خود را دو ستون كرده ، يكي را از راه دريا به خليج فارس فرستاده و خود با ستون ديگر از «پتاله » از راه خشكي به سوي رود آرابيوس به راه افتاده و پس از نه روز راهپيمايي ، به مردم ارابيت ( يا اربيتس Arbites يا آربيس Arbis ) برخورد كرده است . باز هم نه روز ديگر راه پيموده تا به سرزمين Gedrosiens درآمده و پس ازپنج روز راه پيمايي ديگر خود را به كنار رودخانه آرابوس Arabus ( يا آرابيوس Arabius) رسانده است . از اينجا دشت هاي خشك و بي كشت و سبزي آغاز شده اند كه اسكندر و سپاهش از آنجا هم گذر كرده به مردم اورتيان Ortiens( يا هورتيس Horitesيا اوري تيدس Oritides يا اوريته Oritae ) برخورده اند . در اينجا اسكندر سپاه همراه خود را سه ستون كرده ، يكي رابراي چاپيدن به كناره دريا روانه كرده ، ستون دوم را براي چپو كردن به درون كشور فرستاده و ستون سوم را با خود به چپاول كردن مردمي كه دردره هازندگي مي كردند برده است . اسكندر وسپاهيانش به جان و خان و مان مردم درافتاده اند ، چاپيده اند و كشته اند و خراب كرده اند و به آتش كشيده اند ، به اندازه اي دد منشي كردهاند كه كشور از بنيان ويران گشته است . اينها درست نيست بلكه نشانه تركيدن بغض يونانيهاست كه آرزوي انجام دادن چنين كارهايي را داشته اند . اسكندر نامه نويس ديگر نوشته است كه ، اسكندر پس از آنهمه ددمنشي هوس كرده است از خود يادگاري به جا گذراد . ازاين رو درآنجا يك « شهر اسكندر » ساخته ( اسكندر شناسان آنرا كراچي امروزي انگاشته اند ؟ ) . پس از ساختن اين شهر ، اسكندر و سپاهيانش به سرزمين اوري تيدها Oritides در آمده و آنها را فرمانبردار خود كردند و به سوي گدروزيان Gedrosiens ( اسكندر شناسان آنجا را بلوچستان پنداشته اند .) رفته و پس از هفت روز راه پيمايي در كنار دريا ، به بورا Pura پايتخت گدروزيان ( اسكندر شناسان آن را فهرج دانسته اند ") رسيده اند . اسكندر و سپاهش شصت روز پس از بيرون آمدن از ار Ores به پورا رسيده اند . به نوشته همه اسكندر نامه نويسان ، آن همه رنجي كه دراين شصت روزه به آنان رسيده ناچيز بوده است . .. پلو تارك نوشته است : از يكصدو بيست هزار سرباز پياده ؟!!؟؟ و پانزده هزار سرباز سوار كه از هند همراه اسكندر براه افتاده بودند، خوراك بد ، تابش آفتاب ، بيماريهاي واگيري و بيش از همه اينها گرسنگي ، سه چهارم ( بيش از يكصد هزار سرباز ) آنان را از پاي در آورده و يك چهارمشان جان بدر برده اند . اسكندر و سپاهيانش با ميگساري و خوش گذراني ، مستانه از «پورا» به سوي «كارماني» ( كرمان ؟!!!) به راه افتاده اند . درهفت روزاز كارماني گذشته ، به پرس پوليس ( تخت جمشيد؟!!؟) رفته و از آنجا رهسپار شوش شده اند . هنگاميكه اسكندر در «كارماني » بوده ، فرمانده ستوني از سپاه اسكندر كه از شهر پتاله ،از راه دريا رهسپار خليج فارس شده بود ،درشهري كتار دريا به نام «سال مونت» Salmont يا سال موس Salmus ( بندرعباس اسكندر شناسان؟؟؟!!!!؟) براي دادن گزارش به ديدن اسكندر رفته است . او از برابر آرابيت ها ، اوريت ها و ماهيخواران (پائين گدروزيان؟؟!!!) گذر كرده بود تا به اين شهر برسد . اسكندر پس از شنيدن گزارش او دستور داده كه ، سفر دريايي خود را دنبال كند و از راه فرات به بابل برود . اين راهم بنويسم كه سپاهيان اسكندر ، در گدروزيان گياهي يافته اند كه ساقه اش آهن را به آساني مي بريده است ! اسكندرنامه نويسان كمترين آگاهي ازهندوستان باختري (پاكستان امروزي ) و بلوچستان نداشته اند . اسكندر شناسان هم دانسته خود را به ناداني زده و كوشش كرده اند كه از افسانه اسكندر رويداد تاريخي بسازند . آنچه آنها درباره تبرگشتن از هندوستان ، از راه بلوچستان نوشته اند ، و اينها آن نوشته را درست دانسته اند ، همگي از سر تا پا خيالبافي و نادرست است زيرا : اسكندر و سپاهش پس از براه افتادن ا زمصب رود سند ، با آربيت ها در افتاده اند ، از بيابانهاي خشك و بي آب و علفي گذر كرده اند ، به مردم «اوري تيان» برخورد كرده اند . ددمنشي ها و آتش سوزيها و آدم كشي ها و چپاول ها كرده اند تا اسكندر به جايي رسيده ، كه هوس ساختن شهر «اسكندريه» كرده است كه ، اسكندر شناسان آنجا را«كراچي » انگاشته اند . شهر كراچي در دلتاي رود سند ساخته شده و امروز سه ميليون مردم درآن زندگي مي كنند . چگونه مي شود باور كرد كه : اسكندر و سپاهش از مصب رود سند به راه افتاده باشند .بيش از يكماه جنگ كنان راهپيمايي كرده باشند( آدم به ياد اسب عصار مي افتدكه پيوسته دوريك آسه مي چرخد) شگفت آور اينكه ، اسكندر پس از ساختن شهر كراچي ، با سپاهش به سوي بلوچستان رهسپار شده و پس از هفت روز راهپيمايي دركنار دريا ، به شهر پورا Pura پايتخت بلوچستان رسيده است . اسكندر شناسان «پورا» را فهرج مي دانند . فهرج آبادي بزرگيست سر راه كرمان به زاهدان . از كرمان 270 كيلومتر ، از زاهدان 250 كيلومتر ، از ايرانشهر 300 كيلومتر و از تنگه هرمز ( كنار دريا ) 450 كيلومتر دور است . چگونه اسكندر شناسان چنين جايي را كنار دريا دانسته اند . اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر و سپاهش پس از بيرون رفتن از Ores و شصت روز پيشروي جنگي به پورا ( فهرج اسكندر شناسان ؟!؟!!) پايتخت سرزمين گدروزيان Gedrosines(بلوچستان اسكندر شناسان ؟؟!؟) رسيده اند . اين كار هرگز انجام شدني نبوده است . چونكه سپاه اسكندر دور شهرOres را خندق كنده و آنرا گرفته است ، سپس كوه آارنس ( Aoraosرا بدست آورده و از آنجا رهسپار رودخانه سند گرديده است. )با اين نشاني ، جاي Ores بيش از هزار كيلومتر ازمصب رود سند دور بوده است . كوتاهترين راه از مصب رود سند از كنار دريا به خليج گواتر و از آنجا به سرباز ايرانشهر به بزمان به فهرج ، بيش از 1400 كيلومتر است پس اسكندر و سپاهش بايد از Ores به مصب رود سند و از آنجا به پورا Pura دست كم دو هزار و چهارصد كيلومتر راه پيموده باشند . اگر پيشروي جنگي نادر شاه را درجنگ هندوستان (روزي 6 كيلومتر ) كه از سالها پيش آنرا آماده كرده بوده و گذشته از اين ، آب و هواي راههاي پيشروي و ميدانهاي جنگ با لشگريان نادرشاه سازگار بوده ، مقياس سنجش بگيرم، سپاه اسكندر بايد اين 2400 كيلومتر راه را درچهارصد روز پيموده باشد و نه شصت روزه كه اسكندر نامه نويسان نوشته اند . اسكندر و سپاهش دست كم هفت ماه هم درمصب رود سند مانده اند تا بهار برسد ( از اوت سال 326 تا بهار 325 پيش از ميلاد )، پس رويهم در بيست ماه يا ششصد روز بايد از Ores به پورا رسيده باشند . چگونه اين را دردو ماه و شصت روز ( برابر با يك دهم از بيست ماه حساب شده در بالا ) انجام داده اند ، خدا مي داند و به هيچ جور نمي شود باور كرد ؟؟؟!!!!!!!؟؟؟!!!؟!؟ هنگامي كه اسكندر و سپاهش در كارماني بودند و دريك شهر كنار دريا به نام Salmus ( بندر عباس اسكندر شناسان ؟) براي سپاهيان تئاتر داده مي شد و مقدوني ها در آنجا گرد هم بودند ، ناگاه پيام آوردند كه ، كشتي هايي كه اسكندر از مصب رود سند براي شناسايي به خليج فارس فرستاده بود ، به اينجا رسيده اند . اين هم از كارهاي نشدني و باور نكردني است . چونكه تنگه هرمز از فهرج 450 كيلومتر ، از شهر كرمان ( گواشير پيش ) 500 كيلومتر ، ازبافت يا از سيرجان 300 كيلومتر ، از جيرفت 250 كيلومتر ،دور است . چگونه اسكندر و سپاهش مي توانستند هم دريكي ازجاها باشند و هم در كنار دريا در تنگه هرمز ؟؟!؟؟؟!!!! به احتمال زياد هر كدام از آنها همزادي داشته اند كه در اين جنگ آنها را ياري داده درغير اينصورت چه خوب بود پاسخ را از اسكندر شناسان مي شنيديم !!!؟؟؟ اسكندر و سپاهش هفت روزه از كارماني (كرمان ؟) به پاسارگاد و ا زآنجا به تخت جمشيد رفته اند . اين را هم هيچ جور نمي شود باور كرد ، چونكه راه شهر كرمان به رفسنجان به شهر بابك به هرات به خوره به خوانسار به پاسارگاد بيش از 500 كيلومتر ، راه فهرج ، به بم به ساروديه به راهبر به بافت به سير جان به شهر بابك به پاسارگاد بيش از 700 كيلومتر و راه بندرعباس به كهگم به داراب به فسا به خرامه به تخت جمشيد و پاسارگاد بيش از 600 كيلومتر است . اگر اسكندر و سپاهش كوتاه ترين راه را پيموده باشند ، بايد روزانه بيش از هفتاد كيلومتر راه پيمايي كرده باشند ، تا توانسته باشند هفت روزه از كرمان به پاسارگاد رسيده باشند ، اين راهپيمايي در آن زمان از كارهاي نشدني بوده است . ومانند بيشتر كارهاي اسكندر زاييده خيال اسكندر نامه نويسان است . اسكندر نامه نويسان ، اورا در آغاز بهار سال 325 پيش از ميلاد از شهر پتاله در مصب رود سند به بلوچستان ،كرمان ، پاسارگاد و تخت جمشيد فرستاده اند و در همان سال 325 پيش از ميلاد اورا از تخت جمشيد به شوش رسانده اند . اينهم از كارهاي نشدني است چونكه ، راه از مصب رود سند به گواتر به سرباز به ايرانشهر به بزمان به فهرج به بم به شهر كرمان به رفسنجان به شهر بابك به هرات خوره به خوانسار به پاسارگاد بيش از 2800 كيلومتر است . اگربا همه جنگها و رنج بردنها و نوش ها و مستي هاي سپاه اسكندر ، پيشروي آنرا مانند پيشرفت لشگريان نادر شاه در جنگ هندوستان (روزي 6 كيلومتر ) بگيرم ، اسكندر و سپاهش پس از شانزده ماه ، وهرگاه دوبرابر پيشرفت لشگريان نادر شاه حساب كنم ، پس از هشت ماه به پاسارگاد رسيده باشند ( از آوريل تا دسامبر سال 325 پيش ازميلاد ) ماه دسامبر آغاز سرماي زمستان است ، چون درزمستان دامنه هاي كوه دنا را برف سنگين مي پوشاند ، اسكندر و سپاهش نمي توانسته اند از آن گذر كرده ، راه 700 كيلومتري ميان تخت جمشيد و شوش را درزمستان پيموده باشند و درهمان سال 325 پيش از ميلاد به شوش رسيده باشند . بازهم مي نويسم كه ، اگر اسكندر و سپاهش راه 3500 كيلومتري از مصب رود سند به بلوچستان به كرمان به فارس به شوش را پيوسته و يك بند پيموده باشند و درجايي هم نمانده باشند ، بازهم نمي شود پذيرفت كه 9 ماهه ( به جز سه ماه زمستان ) اين راه را پشت سرگذاشته باشند . اسكندر نامه نويسان اينها را بهم بافته اند تا براي اسكندر ، زمان بدست آورند كه او بتواند كارهاي بزرگ ديگري انجام دهد .اسكندر نامه نويسان ، براي آنكه اسكندر را بيكار نگذاشته و برايش پيروزيهاي تازه اي بدست آورده باشند ، او را روانه «ماد» كرده و به سامبانا Sumbana و از آنجا به بغستان و نيسا فرستاده اند . سي روز اورا در نيسا نگاهداشته وسپس هفت روزه اورا به اكباتان رسانده اند. اسكندر شناسان ، سامبانا را ، كامبادن؟ و كامبادن را كرمانشاه انگاشته اندكه هردو نادرست است زيرا سامبانا همانندي با كامبادن ندارد و نام باستاني كرمانشاه «خورميثن» = خورميهن = ميهن خورشيد بوده كه عربي آن قرماسين است . نام بيستون هم بيستان بوده است . (ب ي = بغ+ ستان = ستون ) كه امروز بيستون (بدون ستون ) گفته مي شود . اسكندرنامه نويسان ، نيسا را يكبار ميان كابل و رود سند دركنارتندآب رودي نشان داده اند ، مگرآنكه اين نيسا به جز آن نيسا باشد . ميان بيستون و همدان ، جاي بزرگ باستاني تنها كنگاور است كه پرستشگاه آنا هيتا (دوشيزه ايزد آبها ) در آنجا ساخته شده كنگاور نام باستاني اينجاست و نمي شود پذيرفت كه درزمان اسكندر اينجا نامش «نيسا» بوده باشد . من باور ندارم كه همدان ، همان اكباتان اسكندر نامه ها باشد . زيرا همدان را از «هم + آمدان» ي همه دان ، همه = زياد + دان = روان شدن (آب ) ، نيز مي دانند. كار بزرگي كه اسكندر نامه نويسان در ماد براي اسكندر تراشيده اند ، جنگ او با كسيان Cosseens و پيروزي بر آنهاست . كسيان ، چه كساني بودند؟ اينها را الاميها كسي ، آسوريها كشو ، هردوت كيسي ، يونانيان كسااي ناميده اند . درتاريخ ، كشو ، كاسو ، كاسي ، كيسي ، كسي ، كاسيت ، كسيان هم ناميده اند . نخست بايد اين مردم را شناخت ، سپس جنگ اسكندر با آنان را بررسي كرد . در هزاره سوم پيش از ميلاد شايد هم زودتر ، پيش از كوچيدن هئيت ها و ميتاني ها به آسياي كوچك ، مردمي سفيد پوست با چشماني كبود و موهاي بور ،از شمال قفقاز ، از راه دامنه كوههاي تالش به ايران آمده اند و در دره سفيد رود و دلتاي آن (گيلان امروزي ) ماندگار شده اند . اينها «گاسپ ها » بودند كه تمدني درخشان و گسترده در اينجا بنيان گذاشته و نام خود را به درياي شمال ايران داده اند كه امروز آنرا درياي كاسپين (درياي كاسپيان ) نامند . چيزهاي زير خاكيي را كه در سالهاي گذشته در دره سفيد رود، ميان درياي كاسپيان و كوههاي شمالي زنجان و از آملش تا تالش گسترده بوده است . كاسپ ها پيرو آئين مهر بودندوبايد نخستين كساني باشند كه اسب را درايران پرورش داده اند . كاسپهاي گيلان كه چشماني كبود ،پوستي سفيد و موهاي بوردارند و بيشتر درفومن و اسالم و تالش زندگي مي كنند ، از نژاد كاسپ هستند . كاسپ ها از كوه هاي تالش به آذربايجان هم رفته اند ،مردم چشم كبود ومو بور وسفيد پوست آذربايجان هم از نژاد كاسپ ها وخويشهاي كاسهاي گيلانند. كاسپ ها به فلات ايران كوچيده اند و زمان درازي شهر قزوين كه عربي شده كاسپين (كاسپيان) است پايگاهشان بوده است . موبورها و چشم كبودان سفيد پوست قزوين هم از نژاد كاسپ ها هستند . گروهي از كاسپها هم به خراسان رفته اند و در دره كاسپ رود كه امروز كشف رود نام دارد ماندگار شده اند ( كشف نام لاك پشت است ، در شاهنامه نام اين رود ، كاسف رود و كاسپ رود آمده است .) كاسپ ها از سرزمين قزوين به همدان و از آنجا به لرستان كوچ كرده و دركوهستان لرستان ماندگار شده اند . اينها با پروراندن اسب و فروختن آن به بابليها ، به كشور بابل راه يافتند . پيش از آنكه كاسپيها به بابليها اسب بفروشند ،سومري ها واكدي ها و بابليها ،ارابه هاي خود را باگاو مي كشيدند . پس از شناختن اسب ، ارابه هايشان را با اسب كشيدند كه آنها را از كاسي ها مي خريدند . اكنون هم در لرستان مردماني سفيد پوست با موهاي بور و چشمان كبود ، درنيره هاي كاكاوند ،حسن وند، بوميان نور آباد ،دربخشهاي زاغه ،الشتر ،دلفان ،سلسله ، كرمانشاه وجاهاي ديگر زندگي مي كنند كه از فرزندان كاسي ها هستند . كاسي هاي لرستان كه از راه اسب فروشي به بابل راه يافته بودند، كم كم در بابل رخنه كردند و به آنجا دست اندازي مي كردند . اين دست اندازيها به اندازه اي گسترش يافتند كه ، از سده هجدهم پيش ازميلاد ، نام كاسي ها در تاريخ بابل راه يافت . كاسي ها كه با گذشت زمان نيرومند شده بودند ، درسال 1520 پيش از ميلاد كشوربابل را گرفتند و فرمانروايي خود را در آنجا استوار كردند . در دوران فرمانروايي بر بابل ، كاسي ها پيوسته با آسوري ها كه همسايه شمال باختري بابل بودند ستيز مي كردند . كاسي ها خيلي زود با تمدن بابليها اخت گرفتند و بازرگاني بابل را گسترش دادند و با كشورهاي الام و مصردادوستد به اره انداختند . از پادشاهان نامدار كاسي ها در بابل ، نام كارائين داش Karaindash (پيرامون سال 1380 پيش از ميلاد ) ،بورنابوري ياش دوم Burnaburiash (پيرامون سال 1350پيش از ميلاد ) ملي شو خو Melishichu(پيرامون سال 1180 پيش از ميلاد ) بجا مانده است . كاسي ها پرورش اسب را به بابليها ياد دادند كه از آنجا به عربستان رفت و امروزه اسب عربي در جهان بنام شده است . درسال 1160 پيش از ميلاد ،پس از 360 سال فرمانروايي به كشور بابل ، كاسي از الاميها شكست خوردندوسروري شان دركشور بابل پايان يافت وبه كوهستان لرستان پس نشستند . اسكندر نامه نويسان براي بزرگ كردن اسكندر ، كارهاي نشدني را به دست او انجام داده اند .يكي ازاين كارهاي نشدني ،شكست دادن و به زير فرمان در آوردن كاسي ها به دست اسكندر در لرستان است .چون اسكندر نامه نويسان چون اسكندر نامه نويسان ا زخاور دور زمين و تاريخ آن هيچ آگاهي نداشته اند و زمان پيش آمدهاي تاريخي را نمي دانستند و همين اندازه شنيده بودند كه ، كاسي ها مردمي دلير و نيرومند بوده اند ،خواسته اند كه آنها را هم به دست اسكندر شكست داده باشند ، تاديگر نيرويي روي زمين نمانده باشد كه از اسكندر شكست نخورده باشد . اسكندرنامه نويسان نمي دانستند و نمي خواهند بررسي كنند كه از بر افتادن دوران پادشاهي كاسي ها در بابل به سال 1160 پيش از ميلاد تا سال 324 پيش از ميلاد كه آنها به خيال خود كاسي ها را به دست اسكندر درهم شكسته اند 836 سال گذشته بوده و ديگر نيرويي به نام كاسي ها در ميان نبوده كه اسكندر آن را شكست داده باشد . اسكند رنامه نويسان به دست اسكندر «به مرده كاسي ها تازيانه زده اند » اسكندر نامه نويسان در سال 324 پيش از ميلاد ،اسكندررا از ماد روانه بابل كرده اند كه اوروز دهم ژوئن سال 323 پيش از ميلاد به ناخوشي تب نوبه سرزمين هاي گرم د رسي وسه سالگي در گذشته است .

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    علی کرمی- تخلص: راوی

 

 

 

نتیجه گیری


الف – از بررسي اسكندر نامه ها بر مي آيد كه همه آنها چند سده پس از زمان اسكندر نوشته شده اند . همچنين از همانندي تكه هاي نادرست نوشته هاي اسكندر نامه ها روشن مي شود كه ،بيشتر اسكندر نامه ها از يك اسكندر نامه رونويسي شده اند . چون در زمان باستان ،خواندن ونوشتن هنري بوده كه خيلي كم از مردم از آن بهره مند بودند و آنرا نيمي از از دانش ميدانستند (الخط نصف العلم ) ، نوشته زيادي از نويسندگان كم زمان اسكندر نمانده و آنچه كه مانده بوده ،در آن دست برده اند . از اين رو چگونگي درست رويدادها بجا نمانده است . نوشته هاي اسكندر نامه ها «گوياي بغض تركيده يوناني هاي انتقام جويي كه دو سده زير فرمان پارسي ها رنج برده بودند و آرزوي انتقام كشيدن از پارسي ها راداشتندكه ، از دهان نسلي به گوش نسل بعدي رفته و هر نسل چيزي بر آن افزوده تا پس از چند سده به شكل افسانه اسكندر نامه ها بهروي كاغذ رفته و به ما رسيده است . ب- يونان : پس ازآنكه پارسي ها زير فرمان كورش بزرگ در سال 546 پيش از ميلاد كشور سارد را گرفتند ،با مردمي آشنا شدند كه درتكه مياني كناره باختري آسياي كوچك مي زيستند . آنها «ايون ها » بودند كه پارسي ها آنها را «ايونان» يا «يونان» ناميدند . اين نام پس ز آن زمان ، نام همه مردمي شد كه درشبه جزيره يونان امروزي و جزيره هاي پيرامون آن مي زيستند . ايون ها، يايون ها، يا يونان هم كه نخستين بار با پارسي هاي ايران آشنا شده بودند،همه ايرانيان را پارسي ناميدند . نامهاي Persen فرانسوي ،Persia ايتاليايي ، Persien آلماني وPersia انگليسي از زبان يوناني گرفته شده است . مردم آزاد منش يونان كه «خودسروري» شان را پس از گسترش شاهنشاهي هخامنشيان بركناره درياي روم ،ازدست داده و بيش از دو سده زير دست و فرمانبردار پارسي ها شده بودند ،نسبت به سروران پارسي خود آنچنان بغض پيدا كرده بودند كه ،به زبان پارسيان سرورخود ،از كاهي كوهي مي ساختند ، نوشته هاي اسكندر نامه ها نمونه اي از آنست . ج- آئين مهر : در زمان فرمانروايي اشكانيان كه پيرو آئين مهر بودند ، آئين مهر كه آئين مردان ،دليران ،راستگويان ودرستكاران بود ،به امپراتوري روم رفت .چون آئين سربازي بود ،زود در كشور روم ،به ويژه ميان سربازان رومي گسترش يافت تا آنجا كه از انگلستان تا شمال آفريقا و از كناره اقيانوس اطلس تا آسياي كوچك را فرا گرفت . آئين مهري، به نوشته ماني ،آئين برگزيدگان بود وهمگان را به آن راه نبود .پس از آنكه عيسويت به كشور روم رفت ،همگان به ويژه زير دستان و ستم ديدگان به عيسويت گرويدند وكم كم كار عيسويان بالا گرفت و زورمند شدند . Constantin در سال 311 ميلادي در سرزمين زير فرمانروايي خود به آنها آزادي مذهبي داد و در سال 312 ميلادي به ياري عيسويان به شهر روم دست يافت و امپراتور يكتاي روم شد. عيسويان زورمند شده دست از پيگرد مهريان برنداشتند تا درسال 341 ميلادي از كنستانتين امپراتور روم فرمان بستن مهرابه ها و جلوگيري از آئين مهر و كيفر مرگ براي پيروان مهر را گرفتند . كشيشان عيسوي به اين اندازه هم بس نكردند ،از آئين مهر «بغ مهر» يا آئين بغاني يا به زبان رومي «پاگان» Pagan ،مردمي كه يكتا پرست نيستند ساختند .پس از اين همه تلاش ،براي ريشه كن كردن آئين مهر ،به پرورشگاه آن كه ايران وهندوستان بود روي آوردند . درپوست اسكندر مقدوني دميدند و از «اسكندر گردن كج » ، اسكندر بزرگ جهانگشا ساختند كه ايران وهندوستان را درهم كوبيده و به زير فرمان خود درآورده است . د- جنگهاي صليبي : تركان سلجوقي در سال 1071 ميلادي امپراتور روم شرقي را در آسياي كوچك شكست دادند و كمي پس از آن اورشليم را هم گرفتند . باافتادن اورشليم به دست تركان ،زيارت كردن زادگاه حضرت عيسي ع براي عيسويان دشوار شد . Alexios Komnenos امپراتور روم شرقي كه خود را درخطر مي ديد، براي بيرون آوردن اورشليم از دست تركان سلجوقي، از پاپ روم ياري خواست. پاپ و كشيانش در كشورهاي عيسوي مذهب اروپا ،مردم را به جنگ براي آزاد كردن اورشليم به جنبش در آوردند و فرمان جهاد پاپ را به گوش همگان رسانيدند . آنچه زمين داران ، زور مندان ، فرمانروايان و پادشاهان عيسوي مذهب اروپا را راهي جنگ هاي صليبي كرد اين بود كه ،كشيشان عيسوي اسكندر مقدوني را به رخ آنان مي كشيدند و به آنان مي گفتند كه « اسكندر مقدوني ،يك جوان بيست و چند ساله د ر1400 سال پيش در كمتر از دوسال (از 324 تا 332 پيش از ميلاد ) سراسر كناره خاوري درياي روم را از تنگه بسفور تا دهانه رودخانه نيل به زير فرمان خويش در آورد » با سرمشق گرفتن از اسكندر ،جنگي بپا شد كه يكصدوهفتاد وچهار سال به درازاكشيد (از 1096 تا 1270 ميلادي ) و سرانجام با شكست خوردن عيسويان پايان يافت . ه- ناپلئون بناپارت Napoleon Bonaparte : واپسين جنگجوي بزرگي كه گول نوشته هاي اسكندر نامه ها راخورده بود و مي خواست به پيروي از اسكندر مقدوني هندوستان را بگيرد ،ناپلئن بود كه دربهار سال 1798 با 35 هزار سرباز روانه مصر شدتا از آنجا ،ازراهي كه اسكندر رفته بود به هندوستان برود و آنجا را از چنگ انگليسي ها بيرون آورد . براي اين كار دست دوستي و يگانگي به سوي فتحعلي شاه قاجار درازكرد. سرپرستي سايكس انگليسي ،فرمانده پليس جنوب درتاريخ ايران : اخلاقي وهمي وغريب وعجيب ناپلئون بناپارت باعث شد كه ايران درمدار سياست اروپايي واقع شود. يكي از نقشه هاي بعيد ودوردست ناپلئون آن بود كه شاه ايران را به منزله آلت دست در سياست هاي جهاني خود خصوصا" باري هجوم به هندوستان بكار برد . دراين موقع نيز افكار حكمرانان بريتانيايي از آن سرزمين از ترس چنين حمله اي دچار خوف و هراس شده بود . براي ما كه نقشه هاي بزرگ را مطالعه كرده و برخشكي و بي حاصلي ايران و افغانستان آشنا هستيم ، اجراي چنين نقشه اي را غير عملي خواهيم يافت ،ولي درسال 1800 هم ناپلئون و هم پل امپراتور روسيه جدا" اين نقشه را طرح كرده ومشكلاتي راكه با آن مواجه ميشدند در مد نظر نياوردند . همين تاريخ نويس انگليسي كه گذر كردن از سرزمين خشك ايران وافغانستان را نشدني مي داند ،در 2130 سال پيش از اين تاريخ ، اسكندر را از همين راه خشك ، از ايران وافغانستان به هندوستان برده است . سرپرستي سايكس (كتاب تاريخ ايران به زبان فارسي صفحه 255 نوشته است كه : " نگارنده ( سرپرستي سايكس )درسنه 1908 از اين راه (دره كشف رود ) عبوركرده است وشكي كه اسكندر از اين راه گذشته است براي من باقي نمي ماند ". شگفتا! تاريخدان و سرداري كه گذر كردن ناپلئون را در سال 1800 ميلادي از ايران و افغانستان نشدني ميداند ،اسكند رمقدوني را در 2130 سال پيش از اين تاريخ از همين راه خشك به هندوستان برده است . چه به جا بود كه اسكندر شناسان پاسخ ميدادند كه ، چرا اسكندر توانسته بود در سال 330 پيش از ميلاد از سرزمين خشك ايران وافغانستان امروزي گذر كرده به هندوستان برسد ،اما ناپلئون بناپارت در سال 1800 ميلادي ، پس از 2130 سال با آنهمه جنگ افزار تازه و سربازان زبده نمي توانسته از سرزمين خشك ايران و افغانستان گذر كند و به هندوستان برود ...... باري ،پس از آنكه ناپلئون بناپارت دريافت كه ،نوشته هاي اسكندر نامه ها افسانه اي بيش نيستند ، از يورش بردن به هندوستان از راه ايران چشم پوشيد و به فرانسه برگشت . دشمني امپراتور انگلستان با ايران در دو سده گذشته دو علت اصلي داشت . يكي لشگر كشي برق آساي نادرشاه به هندوستان و ديگري پيمان همكاري فتحعلي شاه با ناپلئون براي گرفتن هندوستان ، كه مي ترسيدند تكرار شوند. و- اسكندر پرورده غربي ها : ا زآغاز تاريخ تا امروز ، درجهان دوجور حكومت فرمانروائي كرده است . يكي از حكومت هاي واحد مانند : شاهنشاهي هاي ايران پيش از اسلام ،خلافت اسلامي بغداد كه دنباله شاهنشاهي ساسانيان بود با خليفه عرب ،حكومت مغولان ،شاهنشاهي صفويان ،امپراتوري روميان و جزاينها . ديگري حكومتهاي در حال تعادل مانند: حكومت هاي شهرهاي يونان باستان .دراين جور حكومتها ، دولت ها براي آنكه از همديگر پس نمانند ،پيوسته تلاش مي كردند ويابا همديگر درحال تعادل بودند . دولتهاي اسپانيا ،فرانسه ، اتريش وعثماني باهمديگر درحال تعادل بسر ميبردند .دولت زورمند اسپانيا كه از ميان رفت ،انگليسي ها جايش را گرفتند . آلماني ها جانشين دولت اتريش شدند وروسها جايگزين دولت عثماني گرديدند .پس قدرتها جابجا شدند اما حالت تعادل بجاماند . دراين حالت تعادل ،دولتهايا با همديگر جنگ مي كردند ويا براي جنگ كردن خود را آماده مي ساختند. اين نبرد هميشگي ،دانش وبه ويژه صنعت را دراين كشورها پيش برد .پس «جنگ مادر همه پيشرفت هاي صنعتي چند سده گذشته درباختر است ونه هوش زياد ،يا كار كردن ويا چيزهاي ديگر مردم آنجا .» كشورهاي صنعتي از ساختن وفروختن جنگ افزار ،يا فرآورده هايي براي زندگي ماشيني سود فراوان بردند .كشورهاي صنعتي ،ساخته اي خود را به قيمتي كه مي خواستند به كشورهاي صنعتي نشده مي فروختند و مواد خام كشورهاي صنعتي نشده را به قيمتي كه مي خواشتند به كشورهاي صنعتي با فروختن مزد گران كارگران خود به كشورهاي صنعتي نشده ، روزبه روز ثروتمندتر مي شدندودر برابر ،كشورهاي صنعتي نشده پيوسته بي چيزتر و ندارتر مي گشتند . اگر مردم كشورهاي صنعتي زندگي خوب دارند و آسوده اند ،هزينه آن را مردم مصرف كننده بي چيز يا كم درآمد كشورهاي صنعتي نشده مي پردازند . مردم كشورهاي صنعتي شده اروپا ، براي ريشه دار كردن تمدن ماشيني خود ،وارث تمدن باستاني يونان و روم شدند . براي گسترش فرمانروائي خود ،از تمدن يونان و روم بهره برداري كردند و با گرزهاي يوناني و رومي به جان فرهنگ مصريان وايرانيان وهندوان وچينييان افتادند. يكي از گرزهاي گران اسكندر مقدوني بود كه از افسانه هاي اسكندر نامه ها رويدادهاي تاريخي ساختند . دراين كار انگليسي ها پيشگام ديگران بودند ،زيرا مي خواستند به هندوان بفهمانند كه ، از دو هزار وچندصد سال پيش شكست خورده و زير دست اروپائيان بوده اند وسروري انگليسيها بر آنان چيز تازه اي نيست . مي خواستند ايرانيان را كوچك كنند وو غرورشان را بشكنند تا بلند پروازي از يادشان برود تاديگر نادر شاهي پيدا نشود كه به فكر گرفتن هندوستان از انگليسيها بيفتد . براي آنكه بدخواهي انگليسي ها روشن شود ،دراينجا ازتاريخ ايران نوشته سرپرستي سايكس يادمي كنم . سرپرستي سايكس انگليسي ،سرداري كادان ،سياستمداري ورزيده و تاريخداني بنام بوده ،ده هزار ميل (بيش از شانزده هزار كيلومتر ) در ايران سفر كرده و سفر نامه اي هم نوشته است . از سال 1892 تا 1918 درخاك ايران وبلوچستان آمدوشد مي كرده است . در سال 1894 كنسول گري انگلستان را دركرمان و درسال 1899 كنسول گري انگلستان را درسيستان تاسيس كرده ،از سال 1905 تا 1913 سر كنسول انگلستان در خراسان بوده ،درسال 1916 براي پاسباني زمين هاي نفت خيز زير امتياز شركت نفت انگليس BP پليس جنوب را درشهر شيراز بنيان گذارده است . پس او ايران به ويژه خوزستان ، خاك بختياري ، كهگيلويه و فارس را خوب مي شناخته و ميتوانسته هنگامي كه فرمانده پليس جنوب بوده ،راه لشگركشي اسكندر ،از شوش به تخت جمشيد و از آنجا به همدان راپيدا كند و تنگه پارس و جاهاي ديگر را كه سپاه اسكندر از آنجاها گذر كرده بوده اند نشان دهد . سايكس خوب مي دانسته كه اسكندر نامه ها افسانه اند درباره آنها بررسي وپژوهش نكرده ،بلكه كوشش كرده است از آنها رويداد تاريخي بسازد .به نوشته سايكس ،اسكندر پس از درهم شكستن پارسي ها در تنگه پارس ،به سوي رود كر رفته و از بند امير (ساخته شده در زمان ديلميان ) سر درآورده و شهر استخر را گرفته است .گرفتن شهر استخر در اسكندر نامه ها نيامده و سرپرستي سايكس آنرا به كشور گشايي هاي اسكندر افزوده است . سايكس نوشته است كه :« ده هزارگاري قاطرو پنج هزار شتر براي حمل ونقل اين خزائن لازم بود ،خوانندگان نبايد اين رقم كثير را به ديده تعجب نگريسته و آن را حمل به اغراق كنند» آگر سايكس ،تاريخدان بزرگ مي نوشت كه ارابه ها در كوهستانهاي فارس و بختياري از كدام راه گذر كرده به تخت جمشيد رسيده بودند مي شد اين نوشته ها را تا حدودي باور كرد!!!!! گذردادن ارابه از كوره راه هاي آن ديار نشدني و غير ممكن بوده است . اين را "سر اورل اشتين Stien" هم نوشته است . او ناگزير بود بار را از كول قاطر ها بردارد تا بشود آنها را از تنگه ها و گردنه ها گذر داد ، يكبار هم چند چارپاي او پرت شده اند . سايكس نوشته است كه « قصرهاي زيباي پرس پليس طعمه حريق گرديد » شهر پرس پليس دركجا بوده كه تا امروز با اينهمه كاوشها ،كوچكترين نشانه اي از آن يافت نشده است ؟ سايكس تاريخدان بزرگ انگليسي ،اسكندر را بايك جهش از تخت جمشيد به همدان رسانيده بي آنكه بنويسد اسكندر از كدام راه در چه مدت اين راه را پيموده است. سايكس ،سردار و تاريخ نويس انگليسي هم براي آنكه اسكندر را برسر مرده داريوش برساند ، سر دره خوار را دربند خزر دانسته است . چون نتوانسته جاي رسيدن اسكندر به داريوش سوم را نشان دهد ، نوشته است كه : « محلي كه اسكندر به داريوش رسيده عين آن به درستي معلوم نيست ولي افسانه هاي ايراني آن محل را نزديك دامغان نشان مي دهند كه به حقيقت نزديك مي باشد » چه خوب بود سايكس نوشته بود كه اين افسانه هاي ايراني را دركجا خوانده و از چه كساني شنيده است . اينهم بايد از ساخته هاي خود سايكس باشد ،تا نوشته هاي اسكندر نامه ها دست در آيند . اگرسايكس تاريخ نويس وسردارانگليسي،بد خواه ايران نبود، نوشته بيروني راهم مي خواند .درترجمه آثارالباقيه نوشته شده است كه «.... سپس سوي ارمنيه و باب الابواب رفت و از آنجاهم عبور كرد و قبطي ها و برابره و عبرانيان همه يوغ امر او به گردن نهادند .پس به سوي داراب شتافت براي خونخواهي از بخت نصر و اهل بابل در كارهايي كه در شام كرده بودند و چندين دفعه با دارا به جنگ پرداخت و اورا منهزم نموده و دريكي از اين غزوات رئيس حراس دارا كه بنوجنبس ابن آذر بخت بود دارا را بكشت و اسكندر به ممالك دارا چيره شد....» از اين نوشته بر مي آيد كه ،كشته شدن دايوش سوم پيش از چيره شدن اسكندر به داريوش بوده است . سايكس تاريخ دان انگليسي به پيروي از اسكندر نامه ها نوشته است كه : اسكندر وسپاهش به سوي شمال شتافتند تا دركوهستان ،تيپوري ها را درهم بكوبند . اسكندر سپاهش را سه ستون كرده ،خودش راه كوتاه وبسيار سخت را درپيش گرفته وبه سوي آبشار خزر رانده تا به گرگان (استر آباد پيش ) رسيده است .دراينجا سه ستون سپاه اسكندربه هم پيوسته اند . هنگامي كه اسكندر درگرگان بوده ،«مردها» يا«ماردها» كه درباختر تيپوري (تبرستان= مازندران ) و زير دماوند ميزستند ،به سپاه اسكندر يورش برده اند كه اسكندر به آساني جلوي آنها را گرفته و آنها را شكست داده است . براي رفتن از دامغان به گرگان بايد از رشته كوه البرز و از ميان جنگل گذر كرد كه ،سايكس تاريخدان انگليسي به آن اشاره نكرده است . گذشته از اين ،او كه ايران را خوب مي شناخته ،ننوشته است كه آبشار خزر در كجا بوده و هيچ كس چنين آبشاري را نمي شناسد . سايكس تاريخدان انگليسي ، زيستگاه مردها يا ماردها را درباختر تيپوري (تبرستان = مازندران ) و زير دماوند نشاني داده است . اين از سردار و تاريخداني مانند او پسنديده نيست زيرا : باختر تيپورستان يا تبرستان يا مازندران ،تنكابن است . دماوند در مازندران نيست بلكه در دامنه جنوبي رشته البرز جا دارد . از گرگان تا دماوند دست كم 300 كيلومتر راه جنگلي و كوهستاني است . زير دماوند آباديهاي شلمبه ،كيلان ، آب سرد و پائين تر از اينها ايوانكي است . چگونه اسكندر از گردنه رشته البرز و از ميان جنگل گذر كرده و به دماوند زيرآن رسيده ، در تاريخ ايران نوشته سرپرستي سايكس سردار و سياستگر انگليسي چيزي نوشته نشده است . سايكس تاريخ نويس انگليسي ،اسكندر را از گرگان به دره كشف رود برده و سوسي اسكندر نامه ها را توس يا مشهد دانسته است .اگر او كه در سال 1908 از اين راه گذر كرده ، شك ندارد كه اسكندر هم همين راه را رفته است . راه گنبد كاووس به تنگران به چشمه گلستان به چمن بيد به سملقان به بجنورد به شيروان به فاروج به قوچان به توس به مشهد را بررسي كنيددرمي يابيد كه و مسير يابي كرده ام براي رفتن از جنوب رشته البرز به گرگان و براي رفتن از گرگان به خراسان بايد از كوهستان و گردنه و جنگل پرپشت گذر كرد .پياده و سواره به دشواري ميتوانستند از آنجاها گذر كنند ، چه رسد به ارابه ها ، كه گذر دادنشان نشدني بوده است ، به ويژه در 2300 سال پيش .شگفتي در اين است كه نه اسكندر نامه ها و نه سايكس ،از جنگلهاي پيرامون گرگان يادي نكرده اند . اين ميرساند كه پاي اسكندر و سپاهش به اينجاها نرسيده است . اينكه سايكس تاريخ نويس انگليسي «سوسي» را «توس» دانسته درست نيست زيرا ، يونانيان حرف «ش» را «س» مي گفتند و مينوشتند .پس سوسي بايد شوشي بوده باشد كه جايي در قفقاز است و در جنگهاي روسيه با ايران كه با عهد نامه تركمانچاي پايان يافت ،به چنگ روسيان افتاد .توس از دو پاره ته= گرم + اوس = جا ، ساخته شده است و به معني جاي گرم است و هيچ مانندي با «سوسي» ندارد . در كردستان ، نزديك سليمانيه هم بخشي به نام «سوسي » هست . آنچه در بالا نوشتم نمونه اي از بدخواهي انگليسي ها بود در كوچك كردن و درهم كوبيدن ايرانيها ،وگرنه مردي دانشمند و سرداري بزرگ و سياستگري ورزيده و تاريخ نويس مانند ژنرال سرپرستي سايكس ،كوشش نمي كرد كه از افسانه هاي اسكندر ،رويداد تاريخي ،به زبان ايرانيان بسازد . آنچه را كه درباره كارهاي اسكندر مقدوني مي شود باور كرد : فردوسي گفت «كه رستم يلي بود در سيستان منش كردمي رستم داستان.» اسكندر هم جنگجوي زبردست و كشور گشايي كم مانند بوده است كه اسكندر نامه نويسان از او جهانگشايي ساخته اند و كارهايي را به دست او انجام داده اند كه باور نكردني است و يا باور كردن آن دشوار است . از اين رو بايد اورا اسكندر افسانه اي ناميد و نه اسكندر تاريخي .باختري ها ،در چند سده گذشته به جاي بررسي افسانه هاي اسكندر ،كوشش كرده اند از آنها رويداد تاريخي بسازند . ميتوانم بنويسم كه: داريوش سوم ، به گرانيك و ايسوس به جنگ اسكندر مقدوني نرفته است زيرا اسكندردر آغاز كارش كسي نبوده و نام نشاني نداشته تا شاهنشاه هخامنشي از شوش تا كنار درياي روم ،بيش از دو هزار و پانصد كيلومتر راهپيمايي كند و به جنگ اسكندر برود .چون درگرانيك و ايسوس جنگي ميان اسكندر وداريوش پيش نيامده ،پس گرفتار شدن مادر پير و ملكه داريوش به دست اسكندريان هم افسانه است.گذشته از اين ، پادشاهان هخامنشي ملكه نداشتند .پس از آنكه اسكندر كشورهاي كناره خاوري درياي روم و شمال خاوري آفريقا را گشوده و آوازه كشور گشايي اش در جهان آن روز پيچيده و زر و زورش زياد شده و از راه فينيقيه آهنگ ايران كرده ،شاهنشاه ايران به خطر اسكندر مقدوني پي برده و به جنگ او رفته است . دوم – جنگ ميان داريوش و اسكندر در پيرامون اربيل ،در گو گه مله روي داده است .به نوشته ابوريحان بيروني ،داريوش سوم در آنجا به دست فرمانده نگهبانان خودش كشته شده است .پس از كشته شدن داريوش سوم وبي سرپرست ماندن كشور ،اسكندر به كشورداريوش دست يافته است . سوم – پس از كشته شدن داريوش ،اسكندر با شتاب يكراست راهي شوش شده ،تا هرچه زودتر ،و قبل از رسيدن زمستان خودرا به پايتخت هخامنشيان برساند . پس او از اربيل به بابل نرفته ،بلكه از راه شاهي رهسپار شوش گشته است . زيرا هشتاد روز (از آغاز اكتبر تا بيستم دسامبر 331 قبل از ميلاد ) براي جنگ كردن با داريوش ،رفتن به اربيل و چپو كردن آنجا ،رفتن به بابل و ماندن 34 روز در آنجا ،رفتن از بابل به شوش ، نو كردن سازمان سپاهيان و پيمودن روي هم 1000 كيلومتر راه رسانبوده است . راه شاهي ،از شوش تا سارد به درازاي 2500 كيلومتر با يكصد و يازده كاروانسرا كه درزمان داريوش يكم هخامنشي ساخته شده است . اين راه نخستين راه داراي سازمان آمد وشدي در بيست و پنج سده پيش بوده است . چهارم – اسكندر و سپاهش پس از گرفتن و چپاول كردن پايتخت كشور صاحب مرده هخامنشيان ،به سوي فارس به راه افتاده اند و پس از گذر كردن از رودخانه كارون ، ازراه رامهرمز و بهبهان به سوي اردكان فارس رفته اند . در كهگيلويه ،مردم دلير و بي باك آن كوهستان ، راه را برسپاه اسكندر بسته اند ،جوريكه اسكندر ناگزير به عقب نشيني شده است .چون در اسكندر نامه ها از « ممسن ها » كه با اسكندر سرسختانه جنگيده اند نام برده شده ،بايد ممسني ها بوده باشند كه جلوي اسكندر ر اگرفته و اورا شكست داده اند . پنجم – پس از شكست خوردن سپاه اسكندر از مردم كهگيلويه،اسكندر به سوي تخت جمشيد نرفته بلكه سپاه خود را دو ستون كرده ، يكي را باخود از راهي كه آمده بوده به سوي شوش برگردانده و ستون ديگررا دنبال رودخانه زهره كه نزديك هنديجان به دريا ميريزد ، به كناره خليج فارس فرستاده است .رودخانه زهره در جايي كه به خليج فارس مي ريزد امروز هم نامش هنديجان است . ششم – هندوستان وهند : هندوستان زيستگاه «هندوها» در باختر تنگه خيبر بوده است .زمين پست جنوبي خوزستان و كناره شمال باختري خليج فارس تا چند سده پس از هجرت نامش هند بوده و از شط العرب تا خاور دور رودخانه هنديان گسترش داشته است . در كتاب «قصه سكندر ودارا» نوشته اصلان غفاري سندهاي هند بودن جنوب خوزستان را از كتابهاي : التنبيه و الاشراف مروج الذهب طبري جلد سوم كزنفون در تاريخ ايران باستان آورده است . من بر اينها مي افزايم كه ، در كفالاياي ماني آمده است كه ، ماني پيغمبر ايراني ،درسده سوم ميلادي از بابل با كشتي به هند رفته ،پس از ماندن نزديك به يكسال در آنجا و دمخور شدن با گنوسي ها با كشتي به فارس رفته و از فارس به بابل به ميشان به خوزستان رفته است . هندي كه ماني به آنجا رفته ،هند جنوب خوزستان است وگرنه ، شبه قاره هندوستان امروزي در سده سوم ميلادي نامش هند نبوده است . از اين گذشته ماني شناسان باختري ،ماني را در راه هند روانه كشور كوشانيان و كابل كرده اند كه نمي شود با كشتي به آنجاها رفت . زمان هم براي رفتن و برگشتن ماني به شبه قاره هندوستان امروزي كافي نبوده است زيرا ماني در واپسين سال پادشاهي اردشير با كشتي به هند رفته و پس از به تخت نشستن شاپوركه پشتبان ماني بوده ،به تيسفون بازگشته و به ديدن شاپور رفته و كتاب شاپورگان را به نام او نوشته است . از رفتن ماني به هند تا به تخت نشستن شاپور ،كمتراز يكسال بوده و ماني در آغاز پادشاهي شاپور به ديدن او رفته است . اين كار دو تا سه سال به درازا كشيده ،دراين دو تا سه سال ماني نمي توانسته به شبه قاره هندوستان رفته ،يكسال در آنجا مانده دين خود را تبليغ كرده و از راه فارس به بابل برگشته باشد . ديگر آنكه توماس ،يكي از دوازده حواري حضرت عيسي ع پس از به چليپا كشيده شدن آن حضرت ،به سوي هند رفته و از شمال باختري هند تبليغ دين عيسوي را آغاز كرده است . چون توماس به زبان ارامي به معني دوقلوست از اين رو گروهي از عيسويان اورا برادر حضرت عيسي دانسته و درباره اش بررسي زياد كرده اند و براي انديشه هاي مردم دوستانه اش ، روز 21 دسامبر راروز توماس نامگذاري كرده اند . در چند سده گذشته كه عيسويان مي پنداشتند هندوستان ، همان هنديست كه توماس به آنجا رفته ، كوشش زياد كرده اند تا براي توماس در شبه قاره هندوستان جاي پايي پيدا كنند كه كامياب نشده اند زيرا ، توماس درهند با"گنوسي ها " دمخور بوده و گنوسي ها در هند جنوب خوزستان مي زيسته اند و امروز هم زندگي مي كنند و نه درشبه قاره هندوستان . در آغاز سده يكم ميلادي ، دين مردم هندوستان بودائي بوده است نه گنوسي . درگذشتن توماس در Edessa (قادسيه ) هم ميرساند كه توماس به هند جنوب خوزستان رفته بوده ونه به شبه قاره هندوستان . گذشته از اينها ،هنگامي كه توماس به هند (جنوب خوزستان امروزي ) رفته ، آن سرزمين زير فرمان پارتي ها (اشكانيان ) بوده است . اشكانيان ميان رودان (بين النهرين ) را از سال 150 پيش از ميلاد از سلوكيدها پس گرفته بودند . هنگامي كه توماس به آنجارفته ،ميان رودان (بين النهرين ) كه امروز عراق نام دارد قسمتي از كشور اشكانيان بوده است . عراق تا پايان جنگ جهاني اول عربستان ايران ناميده ميشد ،كشوري نوبنياد است . نام عراق عربي شده اراك و اراك كوتاه شده ايرراك (اي ر راك ) . ايرراك از دوپاره ساخته شده است : اير = اريا و راك يا راغ يا راغه (درپاره دوم مراغه ،شهري در آذربايجان و روستايي درمهاباد و شمال ساوه ) يا راگا ياري ،به معني زمين شن بوم درخت دار دامنه كوه است .سعدي گفت : نه درباغ سبزي ، نه درراغ شخ . پس عراق يا اراك به معني باغ آريايي است . بغداد هم واژه ايراني است كه از دوپاره بغ = ايزد و داد از ريشه دادن ساخته شده ومعني آن «ايزد داد » است . ( از كدام راه روشن نيست ) و از آنجا راهي ري وسر دره خوار و دامغان شده ودر ژوئيه (تيرماه ) 330 پيش از ميلاد بر سر مرده داريوش رسيده است . از روز يكم اكتبر سال 331 تا ميانه ژوئيه سال 330 پيش از ميلاد(از مهر ماه تا تيرماه ) نه ماه ونيم يا 285 روز است .پنج ماه و چهارروز از اين نه ماه ونيم را اسكندر در بابل و تخت جمشيد مانده و در 131 روز ديگر ،اسكندر جنگ كنان و چپو كنان سه هزار و سيصد كيلومترراه از گوگه مله به اربيل به كركوك به بابل به شوش به تخت جمشيد به همدان به سر دره خوار به دامغان را با سپاه خود پيموده است ؟ اگر اسكندر وسپاهش در هيچ جا نمانده باشند پيوسته راه پيموده باشند و سپاهيان هم كمترين خستگي درنكرده باشند ، بايد روزانه بيش از 25 كيلومتر راهپيمايي كرده باشند تا نوشته هاي اسكندر نامه ها درست درآيند . اين كار شدني نبوده است زيرا سه ماه از اين نه ماه زمستان بوده كه د رآن جنگيدن بسيار دشوار بوده است و گذشته ازاين ، هرگاه لشگر كشي نادر شاه را به هندوستان با لشگر كشي اسكندر به ايران بسنجيم ،روشن مي شود كه نوشته اسكندر نامه ها نادرست است . نادرشاه كه همه چيز را پيش بيني كرده بوده خود ولشگريانش به جغرافياي مردمي و طبيعي راههاي پيشروي و ميدانهاي جنگ آشنايي داشته اند و زبان مردم بومي سرراه خود را هم كم وبيش مي دانستند . با اين برتري ها پيشروي جنگي اش به سوي هندوستان ، روزي شش كيلومتر بوده است . اسكندر و سپاهش در سرزمين ناشناخته دشمن ، جنگ كنان روزانه بيش از 25 كيلومترپيشروي كرده اند كه ، بيش ازچهار برابر پيشروي نادر شاه درجنگ هندوستان است . اين نوشته اسكندر نامه ها را نمي شود به هيچ روي پذيرفت و باور كرد. چاره آن است كه نوشته هاي اسكندر نامه ها را نادرست بدانيم و بپذيريم كه اسكندر و سپاهش پس از عقب نشيني از كهگيلويه ، به سوي باختر برگشته و به تخت جمشيد و درون ايران و هندوستان نرفته اند . هشتم – بازگشت اسكندر و سپاهش به سوي باختر : اكنون روشن شد كه "هند" جنوب خوزستان امروزي و شمال باختري خليج فارس بوده ، نه شبه قاره هندوستان امروزي ، بازگشت اسكندر وسپاهش بايد انجام گرفته باشد . پس از شكست خوردن اسكندر و سپاهش در كهگيلويه كه به نوشته اسكندر نامه ها : بالاخره اسكندر چون ديد چاره اي جز عقب نشيني ندارد ، حكم آن را داد . پس از عقب نشيني در كهگيلويه ، اسكندر سپاه خود رادو ستون كرده ، يك ستون را دنبال رود زهره كه دركنار دريا " رود هنديان " نام دارد ، به خليج فارس فرستاده تا از راه خليج فارس و شط العرب ورود فرات به بابل برود ، وخود باستون ديگر به سوي بابل به راه افتاده است . درراه از رود آرابيوس Arabius (شط العرب) گذشته و به مردم آرابيت Arabit ( عرب ) برخورد كرده و به دشت هاي بي كشت و سبزي ( جنوب عراق امروزي و شمال عربستان وكويت ) رسيده و پس از گذشتن از آنجا به مردم اورتيان (اور Ur و Uruk دوشهر بزرگ سومر ، درجنوب بابل و كنار فرات بودند ) برخورده تا به بابل رسيده است . اسكندر شناسان براي آنكه از افسانه اسكندررويداد تاريخي بسازند و اورابه هندوستان برده باشند ،خور موسي را به جاي مصب رود سند گرفته اند . اسكندر از بابل به سوي شمال خاوري رفته تا به "راه شاهي " رسيده و چندي در كردستان جنوبي و كرمانشاه امروزي پرسه زده و از راه شاهي به شهر زور رفته و د رآنجا درگذشته است . شهر زور كه امروز آبادي كوچكي است در خاك عراق ميان سليمانيه و پاوه در نزديكي حلبچه جادارد ، درزمان ساسانيان جاي بزرگ و آبادي بوده است . پادشاهان ساساني پس از تاجگذاري ،پياده به شهر زور يا دينور (امروز بخشي است ميان صحنه و سنقر ) مي رفتند و از آنجا رهسپار آتشكده آذر گشسب ( آتشكده گشن اسب = اسب نر ، در تخت سليمان جنوب خاوري مراغه ) مي شدند . ابوريحان بيروني در آثار الباقيه نوشته است كه .... (اسكندر) در شهر زور رنجور شد و همانجا بمرد . پس از مردن اسكندر ، بابل به سلوكيدها رسيد كه مرز خاوريشان تا كرمانشاه مي رسيده است . در سال 35/1334 كه راه همدان به كرمانشاه (خور ميثن = خور ميهن = قرماسين پيش ) به شاه آباد غرب (هلوان پيش ) به مرز عراق ساخته ميشد ، در نزديكي كرمانشاه ، درمسير راه ، مجسمه سنگي بزرگ " هركول " پيدا شد كه بايد سامان مرز خاوري كشور سلوكيدها بوده باشد . اين را هم بررسي مي كنم كه: گويند خط يوناني همراه اسكندر به آسياي ميانه رفته و خط درباري اشكانيان شده است . گروهي پا راهم از اين فراتر نهاده و نوشته اند كه در دربار اشكانيان به زبان يوناني گفته ميشده ( ننوشته اند كه زبان كجاي يونان ) . اينان خط روي سكه هاي اشكاني را خط يوناني مي دانند . اين هم مانند نوشته هاي اسكندر نامه ها بايد بررسي شود زيرا : الفباي يوناني ، لاتيني ، آرامي ، سرياني ، فارسي و عربي ( الفباي امجد ) همگي از الفباي فنيقي گرفته شده اند درآغاز يوناني ها هم از راست به چپ مي نوشتند و خطشان تفاوت زيادي با خط آرامي وسرياني نداشته است . پس آنچه بر سكه هاي اشكاني نوشته شده ، مي تواند خط سرياني ( آرامي و خاوري ) باشد . تا زماني كه تاريخ فرهنگ فنيقي ها ، آرامي ها ، سرياني ها ، هتيت ها ، ميتاني ها و اورارتوها روشن نشود ، آنچه را كه تاريخ نويسان باختري درباره فرهنگ يونان باستان نوشته اند ، نمي شود بي چون چرا پذيرفت . گذشته از اين ، تنها پيدا شدن چند سكه درجايي ، سروري كشور صاحب سكه را بر آنجا نمي رساند . هلن فيل ، هلنيسم Hellenismus – يك تاريخدان آلماني به نام دريزن J.G.Droysen در سال 1833 كتابي درباره اسكندر نوشته و براي نخستين بار فرهنگ يونان باستان ، از زمان اسكندر تا ظهر حضرت عيسي ع را Hellenismusناميده است . هلنيسم واژه يكصد و چهل ساله است و ريشه تاريخي ندارد . پس از Droysen تاريخدانان باختري تلاش كردند كه براي واژه هلنيسم ريشه يوناني بتراشند . پايه ومايه هلنيسم كه تنها دگرگوني بزرگ فكري در يونان باستان بوده است چيست ؟ درتاريخ يونان باستان به چهار واژه Helios- Helena- Hellas- Hellen بر ميخوريم كه ميتوانند ريشه واژه هلنيسم بوده باشند . Hellen در افسانه هاي يونان باستان آمده است كه ، يونانيان از تخمه پدري به نام Hellen بودند كه چهار پسر داشته به نامهاي Jon- Dorus- Aiolos- Achaios اينها بنيان چهار تيره يونان را گذاشته بودند. آيا مي شود پذيرفت كه فرهنگ درخشان هلنيسم از چنين مرد افسانه اي نام گرفته باشد ؟ Hellas- در زمان خيلي پيش ،نام بخشي از Thessalie( كناره باختري درياي اژه ) ، گويند زماني هم نام تكه مياني شبه جزيره يونان بوده ، اما هيچگاه نام همه سرزمين يونان نبوده است . درسده نهم پيش از ميلاد كه يونانيان سه گروه بودند ( Aiolos ها در شمال ، Jon ها درميان و Dorus ها درجنوب ) ، نامي از Hellas در ميانشان نبوده است . اين مي رساند كه بخش Hellasمانند جاهاي ديگر يونان نام ونشان نداشته است . پس نمي شود پذيرفت كه هلنيسم از نام Hellas درآمده باشد . Helena – در افسانه هاي يونان باستان آمده است كه ،دختر Ledas وZeusبوده و ازتخم پرنده بيرون آمده بوده است. شاعران يونان باستان اورا زني بسيار زيبا و بي وفا خوانده اند . نمي توان پذيرفت كه نام چنين زن افسانه اي بي وفا را برفرهنگ بزرگي گذاشته باشند . Helios- يونانيان باستان او را خداي روشني مي دانستند كه سوار بر اسبان سفيد ، روزها در آسمان جولان ميدهد و شب هنگام در زورق زرين به پايگاه نخستين خود باز مي گردد. اين همان "بغ مهر " ايزد آريايي هاست كه آن را يوناني كرده اند . بغ مهر ، ايزد ايرانيان و هندوان در زبان يوناني باستان Bacchosشده است . چون مهريان ميگسار بودند ، يونانيان اورا " خداي شراب " ناميدند . مهر نبرز ( مهر شكست ناپذير ) را يونانيان باستان Helios Invictus ناميده اند . آنچه امروز هلنيسم ناميده ميشود ، فرهنگ پرمايه و درخشان مهريان بوده كه از ايران زمين و كشور هتيت ها Hetit و ميتاني ها Mitanni آسياي كوچك به يونان رفته بوده است . اين را تاريخدانان باختر وارونه نمايانده اند تا خودرا وارث فرهنگ بزرگي كنند . هلن فيل ، پيرو آئين مهر بوده است ، نه دوستدار يونان زيرا ، يونان در هيچ زمان هلن ناميده نمي شده است . اكنون كه زمان براي اين كار آماده است ، بايد در تاريخ ايران "نونگري " كنيم و آنرا از بدخواهي هاي بيگانگان پاك سازيم . استاد Fritz Schachermeyer تاريخدان هشتاد ساله اتريشي ، سالخورده ترين و پيشرو تاريخدانان تاريخ اروپاي باستان كتابي درباره "اسكندر بزرگ " نوشته كه درچاپخانه آكادمي علوم اتريش در سال 1973 به چاپ رسيده است . درفصل هفتم كتاب از براه افتادن اسكندر از Tyros در كنار درياي روم تارسيدن او بر سرمرده داريوش سوم نزديك دامغان را خواندم و بررسي كردم كه كوتاه شده آن را درزير مي خوانيد . به نوشته اين كتاب ، اسكندر وسپاهش ، در پايان ماه May 331 پيش از ميلاد از Tyros به سوي ايران به راه افتادند و درماه ژوئيه به كنار رود فرات رسيدند . پس از گذر كردن از روي رود فرات ، درميانه سپتامبر خود را به كنار تندآب دجله رسانيده و از آن گذر كرده اند و سپس از كنار دجله در شمال موصل ، به سوي "گوگه مله" به راه افتاده اند . تاريخدان بنام اتريشي كه درنخستين جنگ جهاني افسر ارتش اتريش بوده و در آسياي كوچك خدمت كرده است ، براي شناسايي بيشتر راه پيشروي اسكندر ،پس از جنگ جهاني سفري به آسياي كوچك و ايران و افغانستان كرده ، "گوگه مله " را تل Gomel امروزي مي داند . جاي "تل گومل " در كنار آب گومل ، در 40 كيلومتري شمال خاوري موصل و 70 كيلومتري شمال باختري اربيل است . اينجا نقشه بايد كشيد به نوشته اين استاد تاريخ ، اسكندر و سپاهش چهار ماهه خود را از Tyros به ميدان جنگ گو گه مله رسانيده اند . اسكندر را روز يكم اكتبر از خواب خوش و سنگين بامدادي بيدار كرده اند تا به ميدان جنگ با داريوش سوم برود . اسكندروسپاهش در ماه اكتبر 331 پيش از ميلاد به ميدان جنگ گو گه مله رفته اند ، با داريوش سوم و لشگريانش جنگ كرده اند و آنها را شكست داده اند ، از ميدان جنگ رهسپار اربيل شده اند ، پس از چپو كردن خزانه داريوش سوم و دارايي لشگريانش و مردم سر راه ، از اربيل از راه كركوك به سوي بابل به راه افتادند . پس از گذر كردن از روي زاب كوچك و زاب بزرگ و دجله با پيمودن نزديك به 600 كيلومتر راه ، از كنار دجله در شمال موصل به گو گه مله به اربيل به كركوك به بابل ( نزديك هله امروزي ) رسيده اند . اسكندروسپاهش پس از ماندن بيش از يك ماه ( ماه نوامبر ) در بابل ، درآغاز دسامبر راهي شوش شده و پس از 20 روز راهپيمايي ، در پايان دسامبر به شوش رسيده اند و از آنجا به سوي تخت جمشيد رفته اند . با اين حساب ، اسكندر وسپاهش در پايان دسامبر 331 و آغاز ژانويه 330 قبل از ميلاد درشوش بوده اند . اسكندر و سپاهش با پيمودن 700 كيلومترراه ميان شوش و تخت جمشيد در سرماي زمستان جنگ كنان ، پيروزمند در آغاز ژانويه 330 پيش از ميلاد به تخت جمشيد رسيده اند . استاد بزرگ تاريخ اروپاي باستان دقت نكرده اند كه ، اسكندر و سپاهش نمي توانسته اند در آغاز ژانويه 330 پيش از ميلاد ، هم درشوش و هم درتخت جمشيد بوده باشند . پس از چهار ماه ماندن در تخت جمشيد ماندن ( از ژانويه تا ماه May 330 پيش از ميلاد ) اسكندر و سپاهش ازراه Paraitakene به سوي اكباتان به راه افتاده اند . پس از رسيدن به اكباتان ، اسكندر با جا گذاشتن سپاهان پياده خود ، سواره با سواران زبده و از نفس انداختن اسب ها بيش از سيصد كيلومتر راه را در يازده روز پيموده ( روزي 28 كيلومتر ) وخود ار به ري رسانيده است . اسكندر از ري از راه دربند خزر ؟ در ميانه ژوئيه 330 پيش از ميلاد بر سر مرده داريوش سوم رسيده است . من از را دور به استاد Schachermeyer تاريخدان بزرگ تاريخ اروپاي باستان درود مي فرستم و از ايشان پوزش مي خواهم و مي نويسم كه ، آنچه درباره سفر جنگي اسكندر مقدوني به ايران وشته اند ، مانند اسكندر نامه هاي ديگر ، افسانه سرايي و قصه پردازي ونادرست است و نمي شود آن را پذيرفت ، به شرح نوشته درزير : من پيشروي اسكندر را درايران با مقياس هايي كه استاد نام برده در كتاب 724 صفحه اي خود درباره اسكندر بزرگ داده است مي سنجم تا روشن شود كه نوشته هاي اين كتاب هم درباره سفر جنگي اسكندر به ايران وهندوستان مانند اسكندر نامه هاي ديگر بي پايه و بي مايه است . استاد در كتابش نوشته است كه : اسكندر و سپاهش از Troys در كنار درياي روم تا ميدان جنگ را بدون برخورد با دشمن ، چهارماهه پيموده اند . راه پيموده شده نزديك به هزار كيلومتر است ، پس پيشروي عادي اسكندر و سپاهش به سوي ايران روزانه 3/8 كيلومتر بوده است ( پيشروي جنگي نادرشاه به سوي هندوستان روزانه شش كيلومتر بوده است .) استاد در كتاب خود نوشته : اسكندر سربازان پياده خود را جا گذاشت و خود سواره به دنبال داريوش سوم تاخت و با از نفس انداختن اسبان ، بيش از سيصد كيلومتر راه را يازده روزه پيمود تا به ري رسيد. پس تندترين پيشروي سواره اسكندر از روزي 28 كيلومتر بيشتر نبوده است . راه پيموده شده اسكندر و سپاهش از ميدان جنگ گو گه مله به اربيل به كركوك به بابل به شوش ، نزديك به هزار كيلومتر است . زمان پيمودن اين هزار كيلومتر راه را مانند هزار كيلومتر راه از Tyros تا ميدان جنگ گوگه مله ، چهار ماه ميگيريم . به اين چهار ماه بيش از يكماه ماندن اسكند روسپاهش را دربابل مي افزايم كه مي شود 5 ماه . به اين 5 ماه بايد ، روزهاي جنگ كردن اسكندر باداريوش سوم كه يكي از بزرگترين جنگهاي باستاني بوده ، همچنين روزهاي چپو كردن اسكندر و سپاهش ار در اربيل و روزهايي كه اسكندر در راه بابل به شوش سازمان سپاهش را نو كرده ( كه من آنها را روي هم رفته يكماه گرفته ام ) افزوده شود . به حساب بالا كه با مقياس هاي اسكندر نامه استاد Schachermeyerحساب شده است ، اسكندر وسپاهش نمي توانسته اند زودتر از شش ماه يعني زودتر از آغاز ماه آوريل سال 330 قبل از ميلاد به شوش رسيده باشند. اين حساب بانوشته هاي كتاب استاد سه ماه اختلاف دارد ، ايشان اسكندر و سپاهش را در پايان دسامبر 331 قبل از ميلاد به شوش رسانيده اند كه شدني نبوده است . استاد در كتابش نوشته است كه اسكندر وسپاهش در آغاز دسامبر قبل از ميلاد از بابل رهسپار شوش شده و پس از بيست روز راهپيمايي ، درپايان دسامبر 331 قبل از ميلاد به شوش رسيده اند . همين استاد نوشته است كه اسكند روسپاهش چهارماه ، ازژانويه تا ماه May سال 330 قبل از ميلاد در تخت جمشيد مانده اند . اين دو تاريخ را برابر هم مي گذاريم ، نتيجه مي شود كه : گرفتن شوش و چپو كردن آنجا ، به تخت نشستن اسكندر ، خستگي دركردن سپاهيان ، پيمودن هفتصد كيلومتر راه از شوش تا تخت جمشيد و گرفتن تخت جمشيد ، همه و همه اين كارها را اسكندر با سپاهش ده روزه (از پايان دسامبر 331 پيش از ميلادتا آغاز ژانويه 330 پيش از ميلاد ) انجام داده است . اين نمونه تاريخي است كه اروپائيان براي ما نوشته اند . اين استاد و همه اسكندر نامه نويسان و اسكندر شناسان ، نوشته اند كه : اسكندر و سپاهش 3300 كيلومتر راه از كنار دجله به ميدان جنگ گو گه مله به اربيل به كركوك به بابل به شوش به تخت جمشيد به اكباتان به ري به دربند خزر به نزديكي دامغان به سر مرده داريوش سوم را درنه ماه ونيم پيموده اند . ( از نخستين روز اكتبر سال 331 تا ميانه ژوئيه 330 پيش از ميلاد .) از اين نه ماه ونيم بايد كاسته شود : يك ماه ماندن در بابل و چهارماه خستگي دركردن در تخت جمشيد ،همچنين روزهاي جنگ كردن درگو گه مله و چپو كردن در اربيل ونو كردن سازمان سپاه در راه بابل به شوش و چپو كردن شوش با به تخت نشستن اسكندردرشوش ، كه من همه اينها را رويهم يكماه گرفتم . با كاستن اين شش ماه ونيم از نه ماه و نيم ، مي ماند سه ماه ونيم برابر با 105 روز . يازده روز از اين 105 روز را اسكندر سواره وشتابان ازاكباتان به ري تاخته است . پس بايد 3000كيلومتر راه مانده را در94 روز يعني روزي 32 كيلومتر پيموده باشند. اين كار شدني نبوده است ، تندترين راهپيمايي اسكندر ، سواره و با از نفس انداختن اسبان ،روزي 28 كيلومتر بوده است ( از اكباتان تا ري 300 كيلومتر راه ، در يازده روز ) كه روزي چهار كيلومتر از پيشروي اسكندر از كنار دجله تا نزديكي دامغان كمتر است . راه پيمايي روزي32 كيلومتر ، 3/5 برابر پيشروي نادرشاه در جنگ هندوستان است . اين را ديگر هرگز نمي شود پذيرفت و باور كرد !!!!؟؟!!؟!!! به حساب ديگر : اسكندر وسپاهش ، بدون برخورد با پايداري دشمن 1000 كيلومتر راه از Tyros تا كنار دجله را چهار ماهه پيموده اند . با اين مقياس ، بايد 3000 كيلومتر از راه ميان دجله تا نزديكي دامغان بر سر مرده داريوش را دوازده ماهه پشت سر گذاشته باشند . به اين دوازده ماه افزوده ميشود : يازده روز راهپيمايي سواره اسكندر از اكباتان تا ري + يكماه ماندن در بابل و چهارماه ماندن درتخت جمشيد + روزهاي جنگ كردن با داريوش سوم و چپو كردن شوش و به تخت نشستن اسكندر درشوش ، كه من همه را روي هم يكماه گرفته ام . اين شش ماه و يازده روز با دوازده ماه حساب شده در بالا، روي هم مي شود هجده ماه و يازده روز . پس اسكندر نمي توانسته زودتر از هجده ماه و يازده روز بر سر مرده داريوش سوم رسيده باشد كه ، نه ماه ديرتر از تاريخي است كه همه اسكندر نامه ها نوشته اند يعني در آغاز ماه آوريل 329 پيش از ميلاد و نه آن طور كه استاد Schachermeyer و اسكندر نامه نويسان ديگر نوشته اند " ميانه ماه ژوئيه سال 330 پيش از ميلاد " . شگفتا ! چرا بايد دانشمندي بزرگ و سالخورده ، درعصر شكافتن اتم وتسخير فضا ، نسنجيده نوشته هاي نادرست افسانه سرايان اسكندر را به نام تاريخ نونويسي كند. سالها بررسي درباره يورش اسكندر مقدوني به ايران ، كه كوتاه شده آن را خوانديد ، به اينجا رسيد كه : سفر جنگي اسكندر مقدوني به درون ايران و هندوستان ، بزرگترين دروغ تاريخ است . من بر آنم كه دراين كار هدف ويژه اي بوده كه هنوز هم دنبال مي شود .براي من روشن است كه ، سياست استعماري امپراتوري انگلستان دردو سده گذشته ، تلاش فراوان كرده است تا روحيه مردم خاور زمين را ضعيف كند . دراين راه ، امپراتوري انگلستان از افسانه اسكندر مقدوني تاريخ ساخته و با گرز اسكندر مقدوني بر سر مردم استعمار زده خاور نزديك ، خاور ميانه و هندوستان كوبيده تا به مردم مصر ، عربستان ،آسياي كوچك ، ايران ، افغانستان ، ورارود ( ماوراءالنهر ) و هندوستان بفهماند كه ، از دو هزار و چند صد سال پيش شكست خورده و تو سري خورده و فرمانبردار اروپائيان بوده اند . پس سروري و فرمانروايي اروپائيان بر آنها ، كار تازه اي نيست . بايد بي چون و چرا پذيرفت كه كامياب هم شده است ، جوري كه افسانه كشور ستاني اسكندر مقدوني ، از ايران تا هندوستان، از بديهيات تاريخ شده است . تاريخ سرپرستي سايكس ، سردار ،سياستگر و تاريخدان انگليسي ، همچنين نوشته ها و سفرنامه هاي "سر ارول شتين Stein" را درباره اسكندر مقدوني بخوانيد ، تا به درستي نوشته من پي ببريد . فشرده اين نوشته از بررسي اسكندر نامه ها ، جاها و زمان انجام گرفتن جنگها ، برايم روشن شدكه پيشروي اسكندر و سپاهش در ايران زمين بايد چنين بوده باشد : داريوش سوم ، به جنگ اسكندر مقدوني تا گرانيك وايسوس نرفته است زيرا در آغاز كار ، اسكندر كسي نبوده و نام و نشاني نداشته است . پس از برگشتن اسكندر از مصر ، كه زر وزوري پيدا كرده و جهانشناس شده و آهنگ ايران كرده بوده كه " بيايد به ايران كه جويد نبرد " داريوش سوم به جلوگيري از پيشروي اسكندر رفته است . درپيرامون اربيل سپاهيان اسكندر با لشگريان داريوش جنگيده اند . به نوشته ابوريحان بيروني ، داريوش سوم را رئيس نگهبانانش كشته است . پس از كشته شدن داريوش ، كشور ايران بي سر و سرپرست شده و همه پايداري ها درهم شكسته و اسكندر به آساني بر كشور چيره شده و راه شوش را درپيش گرفته است . اسكندر از راه شاهي بي آنكه به بابل برود يك راست به شوش رفته ، زيرا زمان براي رفت او و سپاهش به بابل و از آنجا به شوش رسا نبوده است . اسكندر و سپاهش پس از چپو كردن شوش و خستگي دركردن در آغاز زمستان كه هواي خوزستان و بهبهان گرم نيست ، به سوي تخت جمشيد براه افتاده اند و تا كهگيلويه پيش رفته اند . در كهگيلويه با پايداري سر سختانه مردم آن ديار به ويژه ممسن ها ( مه مسان : بزرگ + مس = بزرگ + آن ، بزرگ بزرگان ) روبرو شده اند . چون نتوانسته اند پيش بروند ، شكست خورده و عقب نشيني كرده اند . پس از عقب نشيني ، اسكندر سپاهيان خود را دو ستون كرده ، يكي را با خود برداشته و از راهي كه آمده بوده برگشته ، ستون ديگر را دنبال رود زهره كه در كنار خليج رود هنديان نام دارد به كنار خليج فارس فرستاده است . اين ستون از كناره خليج فارس به هند رفته است . هند ، تا سده سوم هجري ، نام جنوب خوزستان امروزي بوده است . اسكندر شناسان براي آنكه افسانه سفر جنگي اسكندر را به هندوستان رويداد تاريخي جلوه دهند ، هند جنوب خوزستان را هندوستان ( كشور هندوها ، نامي كه انگليسي ها به اين شبه قاره دادند ) و خور موسي را به جاي مصب پنجاب گرفته اند . اسكندر وسپاهش از رود آر آربوس (شط العرب امروزي ) گذشته به سرزمين آربيت ( جنوب عراق ، شمال عربستان و كويت امروزي ) رفته اند . از سرزمين آربيت به اورتيان ( اور و اورك ، دو شهر بزرگ سومر ، در جنوب بابل و كنار فرات بودند ) رفته و از آنجا رهسپار بابل شده اند . از بابل به سوي راه شاهي رفته اند و درراه شاهي رفته اند و درراه شاهي به شهر زور رسيده اند . شهر زور ، امروز آبادي كوچكي است در كردستان عراق در مرز ايران ، ميان پاوه و حلبچه ( درخاك عراق ) . به نوشته ابوريحان بيروني ، اسكندر مقدوني ، درشهر زور مرده است .

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    علی کرمی- تخلص: راوی